۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

گفتم مستقیم.پسر پیش دانشگاهی و من کمی سر اول سوار شدن این ور آن ور شدیم و من پیروز شدم.شیمی پیش دانشگاهی دستش بود.همان بود.بدون هیچ تغییری حتی در جلد.همان که آقای مطلبی به قول مامان دون ژوئن با اصرار بیخودی میکرد توی مغزمان.نمیفهمیدم ایزوتوپ چه نقشی توی زندگی آدم دارد.هنوز هم نفهمیدم.از راننده پرسیدم تا سر دولت چقدر میشود؟هر بار باید بپرسی چون هر کسی هر قدر که میخواهد میگیرد.گفت:پولی نیست مسیرمه .خواستم  پیاده شم اما نشد بگم.وقتی زن چادری را جلو سوار کرد خیالم نفس کشید.زن چادری همان اول یه پانصدی گذاشت روی داشبورد.مرد صدایش را با لحنی شبیه خاکستری بلند کرد:پول نمیگیرم.ماشین نعمت خداست.نعمت خدام باید در خدمت بنده خدا باشد. زن تکه ای از چادرش را به دندان گرفت:چه میدونم والله تو این دوره آدم انقدر خوبی نمیبینه...
فکر کردم  چه خوب اگه ماشین رو بردارم و همه رو سوار کنمو پول نگیرم.بعد یکی گفت بیچاره این مرد.تو زنی .به کی میتونی اطمینان کنی که سوار ماشینت بشه؟
بعد دیدم برای کار خوب کردن هم باید مرد باشی...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

تو فکر میکنی میشه وقتی داری این ذهن رو دوده میگیری و یه قاب از اون قدیما توش پیدا میکنی دستمالو نذاری زمینو هی سرک نکشی تو گذشته ها؟میشه هی نفس ها ت رو سوار آسانسور سینه ات بالا و پایین نکنی و نگی یادش بخیر؟یعنی فکر میکنی یه روز بشه از حیاط خونه ی مادر بزرگ فراموشی کشید تا همین دیروز؟؟؟

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

این روزها انگشتهای دستم رو تا جایی که میتونم کف دستهام فشار میدم که نکنه کلمات انباشته شده توی مغزم سرریز کنه توشون و هرجایی نوشته بشه.این روزها پرم از تمام چیزهای خوب.گاهی شب ها از خواب میپرم و تا صبح مینویسم.استادم با اون نگاه پر, بهم انگیزه ی فهمیدن میده.ولی حالا میترسم که بنویسم روی این صفحه ی مجازی که مبادا نوشتنم کم بیاد.باید  به همه چیز این دنیای مجازی  شک کرد....