۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

مرد سربالایی نمناک خیابان ولیعصر را بالا می رود.
زن سر پایینی نمناک خیابان ولیعصر را پایین می رود.
روی سنگ فرش شکسته ی قرمز از کنار هم عبور می کنند و بعد هر کدام بدون آنکه به پشت سر نگاه کنند ، برای لحظه ای می ایستند.
مرد فکر می کند "چه بوی آشنایی"
زن فکر می کند " چه بوی آشنایی"
و باز قدم بر می دارند.
نمی دانند بوی گرمایِ آغوشِ ممنوعی بود در زمستانی دور...

۱۳۹۱ مهر ۲۶, چهارشنبه

کمر شلوار ام روی شکم ام فشار می آورد. به خودم می گویم " لعنتی این همه زحمت کشیدی باز هم شروع کردی؟"
به جای شکلات های روی میز انگور می خورم.پاییز است و حالم خوب است و همین کافی است.
همیشه نزدیکِ آمدن خاله که می شود حالم خوش می شود.فکر می کنم حالا به دَرَک که دلار گران شده و نمی شود کتابخانه بسازیم می توانم کتاب هایم را ببرم توی انبار و توی کشو ها بگذارم، حالا خیلی هم مهم نیست که نمی شود خیلی چیز ها خرید در عوض چیزی که در این کشور هیچ وقت گران نمی شود کتاب است، می شود باز هم هر هفته قفسه های شهر کتاب را تماشا کرد.
حتی فکر می کنم تنها چیزی که تحریم بهش گند نمی زند مهربانی محمد رضا است و این همه همراهی اش در تک تک پله های زندگی.
حتی تر هم فکر می کنم این خیلی قابل شکرگزاری است که پاییز است و من یک قطره اشک هم نریخته ام ...