۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه

هر سال بوی عید که می آید تمام دردهایم یادم می رود. این مردم با جیب های خالی و لب های بی خودی خندان که مثل دورِ تند شده ی یک فیلم توی خیابان راه می روند یادم می آورد که می شود بی خودی هم خوش بود.
پارسال هم تمامِ زمستان را برای از دست دادن جنینِ یک ماه ام لب هایم را کندم و سعی کردم هیچ زنِ حامله ای را نگاه نکنم، اما نزدیک عید که شد با طناز رفتیم و ظرف هایی با لعابِ آبی برای هفت سین خریدیم.بعد هم محمد رضا را توی تمام گل فروشی ها گرداندم تا بنفش ترین سنبل را بخرم و خب بعدش دیگر حالم خوب بود.
امسال اما با تمام ماه های اسفند عمرم فرق دارد.محمد رضا هر روز می پرسد چه حسی داری و من همیشه می گویم که می ترسم.
از اینکه شب ها توی تخت غلت می زنم و روی شکم ام که می افتم حس می کنم روی یک آدم خوابیدم.از اینکه راه که می روم و حس می کنم کسی با من راه می آید.از اینکه شب ها خواب مانیتور دکتر را می بینم که بچه ام را نشانم می داد که حتی یک لحظه هم آرام نمی گرفت و مدام تکام می خورد.
امسال عید کسی با من است که نمی دانم من است یا محمدرضا و من چقدر دلم می خواهد هر که هست فقط سالم باشد.