۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

همین پاییزِ مرموز تو را از من گرفت

روی بالکن ایستاده بودم و دست هایم را گره کرده بودم روی سینه

رفتنت را از پشت نگاه می کردم

شاید هم گام های آرام و پرُ تردیدت را می شماردم

کدام فصلِ دیگر مانند پاییز صدای قدم هایت را به گوش می رساند!

پشت ارسی ها اندامت می لرزید، در هم می رفت و از نو شکل می گرفت

شاید هم عیب از پرده ی نمناکِ چشم هایم بود

کلاغ ها هم با تو همدست بودند وقتی صدایشان باغ را پر می کرد

من دیگر به تقسیم ات هم راضی بودم

چه می دانستم  پاییز تا تفریق بیشتر نخوانده

حالا چه کنم با این شب های بی انتهایش