۱۳۹۳ مرداد ۲۵, شنبه

من برای تولد یک سالگی ات شمع خریدم.یک خط ایستاده..
از صبح نگاهت می کنم و هر بار که برات حرف می زنم می گم تولدت مبارک پسرم و تو می خندی. خودم مدام یاد پارسال این روزهام که نفس هایم به زور بالا می امد و چه اضطرابی به جانم افتاده بود .از اتاق عمل و مهتابی های سرد و روپوش های سبز و آبی دکترها و از همه بدتر اضطراب تمام آن نه ماه که تو سالمی یا نه.
اضطراب تا زمانی که دکتر بیهوشی ماسک را روی دهانم گذاشت همراهم آمد و بعد از ان حالت کرختی بعد از بیهوشی نمی گذاشت یادم بی آید اصلا اضطراب چطور بود.بعد که تو را پیچیده لا به لای آن ملحفه های نارنجی توی آغوشم گذاشتند لب های بی حسم را محکم با دندان فشردم.تمام آن نه ماه فکر می کردم چطور اشک هایم را وقتی اولین بار می بینمت جلوی دیگران پنهان کنم و آخر هم کسی که یک لحظه اشک هایش بند نمی آمد پدرت بود.من حتی وقتی تو را از آغوشم با عجله جدا کردند که بچه ات دچار تاکی پنه و مشکل تنفسی شده هم گریه نکردم.حتی وقتی می دیدم شب تا صبح مامان پله های بیمارستان را بالا و پایین می رود و پشت در اتاق من اشک هایش را پاک می کرد و می گفت بچه خوب میشه.حتی وقتی پدرت گفت :  " آدم به نوزاد یک روزه دل نمی بنده "
من فقط وقتی اشک هایم را نتوانستم مهار کنم که بعد از سه روز تو را اوردند و توی بغلم گذاشتند و گفتند " حالش خوبه.بهش شیر بده " . چون تازه فهمیدم اضطراب های تمام نشدنی مادرانه تا ابد مهمانم شدند.
دو روز دیگر تو یک ساله می شوی و تمام این یک سال من هر بار که نگاهت کردم با خودم فکر کردم " می توانم از تو یک انسان بسازم??!"
من برای تولد یک سالگی ات نه باغ می گیرم و نه خودم موهایم را دست ارایشگرهای ماهر شهر می سپارم.نه آلبوم های بهترین شیرینی فروشی های تهران را برای عجیب ترین کیک ورق می زنم و نه برات اسباب بازی های مدرن می خرم.آن هم نه به خاطر اینکه به مرض مزمن خاص بودن که این روزها گریبانگیر خلق شده دچار شده باشم.نه.
 تو باید از همین تولد یک سالگی ات بدانی که اگر تو هستی کودکی هم هست که حتی برای یک بار هم شمعی را فوت نکرد.چشم هایش همیشه به دست های پدرش بوده نه برای یافتن هوس های بچگی که فقط برای سیر شدن شکم کوچکش.لباس های تازه اش لباس های از ریخت افتاده ی بچه ی دیگری بوده و سقف آرزوهایش آنقدر کوتاه است که من و تو زیرش خفه می شویم.هزینه ی یک تولد یک سالگی با شکوه می تواند یک لبخند پهن روی لب های حداقل یکی از این فرشته ها بنشاند.
مامان مدام غر می زند که تولد  یک سالگی مهم ترین سال است.گفتم مامان حتی بلد نیست شمع ها را فوت کند .قبول کن برای ارضای خودمان است.

پسرم هر وقت عاشق شدی یا روزی که دستی را گرفتی یا انسانی شدی که قدم هایش پر از اطمینان و ایمان است من برایت جشن بزرگی می گیرم .
برای یک سالگی ات کیک کوچکی می خرم.همین شمع را روش می گذارم.من و پدرت چشم هایمان را می بندیم و از ته دل آرزو می کنیم که تو همیشه سالم باشی و انسان بزرگ شوی .امیدوارم تا همیشه یادت بماند : روزی آنقدر ناتوان بودی که شمع یک سالگی ات را نمی توانستی فوت کنی.انسان در رجوع به اصل و مبدا خود صعود می کند...