۱۳۹۳ مهر ۲۳, چهارشنبه

با هم نشسته بودیم روی صندلی های قهوه ای پایه آهنی وسط حیاط.تمام برگ ها ریخته بودند روی زمین و من انگار لرز داشته باشم دست به سینه با همان لباس مشکی که شب پوشیده بودم مچاله نشسته بودم روی صندلی.کاشی های کف حیاط یک در میان شکسته بودند و شلنگ قرمز از شیر آب کنده شده بود و شیر چکه می کرد.گوشه ی لب هام را با دندان می جویدم که گفت:
" از این عادت ها نداشتی."
گفتم " داشتم.خیلی سال است که دارم.مگر تو بودی که ببینی؟!"
گفتم" خیلی
 وقت بود ندیده بودمت چقدر عوض شدی"
گفت" چقدر...چقدر زیاد پیر شدی.باورم نمیشه تو باشی."
گفتم" باورت بشه.یکی یا یه چیزی داره تمومه گذشته ام رو ازم می گیره.نمیدانم چرا.قبلا برام مهم نبود.انقدر سنم کم بود یا انقدر درحال بودم که گذشته معنی نداشت.ولی درست حالا که دلم می خواد هی بهش فکر کنم و ورقش بزنم داره محو میشه." 
خندید.همیشه همینطور بود.وقتی که نباید می خندید . اما خنده همین وقت ها خوب است.همان وقتی که نباید، که تو بی حوصله و کلافه ای.
گفتم" می دانی از صدای چرخ های کامیون ها روی آسفالت خوشم می آید.این یعنی هنوز نیمه شب است.می شود بیشتر حرف زد" 
گفت" منم از صدای خش خش کف پاهای تو با پتو خوشم میاد یعنی تو هنوز هم کف پاهایت را چرب نمی کنی.یعنی هنوز به چیزهایی که باید اهمیت نمیدی"
گفتم " تو چرا موهات را کوتاه نمی کنی.زیادی بلند شده.رنگشان هم بکن." 
گفت" این گذشته شامل خاطره ها هم میشه؟ "
سردم بود.برگ های کف حیاط تکان نمی خوردند ولی نمی دانستم سوز از کجا می آید که موهای تنم می ایستاد.
گفتم " همه چیز.یک وقت هایی دارم فکر می کنم به فلان روز و فلان جا همینطور غبارروبی می کنم و عقب میرم که ذهنم همان جا متوقف می شود.دیگر هیچ صحنه ای یادم نمی آید.انگار حافظه ام از آنجا به قبل ماله من نبوده، ماله کس دیگریست که من نمی شناسمش اما بهش نزدیکم."
گفت" بهتر.آدم گاهی توی گذشته خفه می شود و می میرد و کسی را که در آینده با خودش حمل می کند فقط یک نعش است."
آمدم برم جلوتر ببینم چرا انقدر فرم صورتش عوض شده که دیدم یکهو نیست شده.هم خودش و هم صندلیش.

پی نوشت: خانه ی قدیمی مادربزرگ آخرین قطعه ی پازل گذشته ام بود که دیروز فروش رفت.حالا این پازل هیچ جوره سرهم نمی شود.