۱۳۹۴ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

مانی دوست دارد شب ها یک قصه ی تکراری من درآوردی را گوش کند و بخوابد.از هیچ موضوع جدیدی یا کوچکترین تغییری در روایت هم استقبال نمی کند.امشب قصه ی زنی را برایش شروع کردم که از کودکی دلش می خواست مادر باشد.وقتی دیدم آرام است بقیه ی قصه را اینطور ادامه دادم که زن وقتی فهمید خدا قراره بهش یه نی نی بده از خوشحالی اشک هاش بند نمی آمد و بعد که دیدم با دقت گوش می کند تا جایی قصه را کشاندم که بچه بزرگ می شودو می رود دنبال زندگیش.هم آنجا بود که دیدم خوابش برده و من صورتم برای بچه ای که رفت دنبال زندگیش خیس اشک بود.پتو را انداختم روش و آرام بیخ گوشش گفتم تولد مبارک پسر کوچولوی من.
فکر می کنم برای فردا نهارش ماکارونی که دوست دارد درست کنم و ببرمش حمام تا آب بازی کند.براش بادکنکی آبی که دوست دارد باد کنم.عصر ببرمش تو حیاط تا بستنی بخورد و مورچه های توی باغچه را نگاه کند.بگذارم خودش از پله های حیاط بالا و پایین برود برای خودش کف بزند.از خنده هاش عکس بگیرم  و بگذارم یک فردا را شب دیرتر بخوابد.
من , زنی که همیشه دوست داشت مادر باشد ., فردا, بار دیگر مادر می شوم.خدا کند هر سالی که می گذرد , درست تر مادری کنم.