۱۳۹۴ شهریور ۲۷, جمعه

آخرین جمعه ی فصل محبوبم ، بعد از یک هفته دوندگی و شب نخوابی روی کاناپه ی زردم لمیده ام و دلم برای روزمرگی هایم تنگ است. پنجشنبه ی پیش بود که فکر کردم چقدر خسته ام از چرخش مدور و کسالت بار زندگی و از همان روز بعدش اتفاق های دوست نداشتنی شروع کردند به باریدن روی زندگیم.درست مثل بارندگی پریشب که تمام سیاهی و آلودگی های را آورد روی شیشه های تمیز خانه ام.
دست و پاهای کوچک مانی را می گرفتیم و به زور از شربت دیفن هیدرامین تا سفالکسین و آمپول پنی سیلین و دگزا را وارد بدنش می کردیم و پس ذهن مان می دانستیم که عاشقش هستیم و برای خوب شدنش لازم است و مانی با چشم های معصوم و نگران و ناباور نگاهمان می کرد که خدایا چه بر سر پدر و مادر مهربانم آمده.
خدا دست و پای ما را گرفته و چیزهای بدطعم و منفور را توی دهانمان می ریزد و ما گیج و مغموم نگاهش می کنیم و نمی توانیم با دانش محدودمان درک کنیم که چقدر برای خوب شدنمان این روزها لازم است.
شاید همین که دلم روزهای تکراری می خواهد خودش دلیلش باشد...
پی نوشت: اگر وبلاگم را می خوانید این آخرین نوشته ام است.بزودی آدرس وبلاگم تغییر می کند.اگر دوست دارید از طریق فیس بوکم: farnaz moftakhari
یا اینستاگرامم: farnazghorbani 
می توانید پیگر آدرس جدید باشید.