۱۳۹۴ دی ۲۷, یکشنبه

روی صندلی های فلزی سوراخ دار زرشکی و نقره ای نشستم.مردی با پیرهن و شلوار شتری رنگ سنگ های سفید را جارو می کشد.چند درختچه ی مصنوعی رو به زمین گردن کج کرده اند .تلویزیون روی پایه ای سیاه تقریبا بالاترین نقطه ی دیوار، تکرار سریالی را نشان می دهد.
چند زن با روپوش سفید و مقنعه های مشکی پشت قسمت پذیرش هر و کر می کنند. چند صندلی آن ور تر پسر بچه ای با سر تراشیده ،روی پاهای مادرش دراز کشیده و از زیر چشم ها من را نگاه می کند و هر از چند گاهی زبانی دراز می کند.
در شیشه ای روبرویم باز می شود.زنی سر تا پا مشکی بیرون می آید.عینکی با فریم زرشکی تیره روی چشم هاش است و کک مک های ریزی رو بینی و گونه هاش هست.کنارم می نشیند.
بر می گردم و نگاهش می کنم،نگاهم می کند.انگار منتظر باشد ، دفترچه بیمه اش رو روبرویم می گیرد و می گوید:
"این همه برو ، بیا ، عکس بگیر، اسکن کن، کوفت و زهرمار.حالا دکتر جواب ام آر آی را دید و گفت واای این همه تنهایی توی بدن شما چه می کند!"
انگار از نگاهم حیرتم را فهمیده باشد ادامه می دهد
"باور نمی کنی؟ خودش گفت.سه شنبه ساعت هفت همین جا باش برای عمل.یک عالم تنهایی و بی همزبانی توی بدنت شده تومور باید همه را در بیاریم"
از جایم بلند می شوم.شاید یک روز دیگر بیام برای ام آر آی.یک دنیا کار عقب افتاده دارم.می گویم " ببخشید من عجله دارم" و تقریبا فرار می کنم.با قدم های بلند به سمت در خروج می روم.قبل از باز شدن در، بر می گردم.زن برگشته و با چشمانی خیس نگاهم می کند. وارد خیابان که می شوم،سعی می کنم ایستاده فن شاواسان یوگا را اجرا کنم.ذهنم را خالی می کنم.دست هام را توی جیب پالتو می کنم.دارم سعی می کنم لااقل تا خانه توی این حالت بمانم.
توی آیینه ی آسانسور خانه ،زنی سر تا پا مشکی، عینکی با فریم زرشکی و کک مک های ریزی روی بینی و گونه ها با چشمانی ملتمس نگاهم می کند.


۱۳۹۴ دی ۶, یکشنبه

حواسم نیست؛ آب حمام چنان داغ است که دستم بی حس شده و من دارم به تصویر خودم توی آیینه نگاه می کنم .خیلی طول می کشد تا حواسم جمع سوزش دستم می شود.
وحشت زده به دست هام نگاه می کنم که هیچ اتفاقی برایشان نیوفتاده و فقط کمی قرمز شدند.چرا همیشه فکر می کردم آب داغ پوست دست را وحشتناک می سوزاند!!
نمی دانم شش ساله ام یا هشت ساله! می دانم سنی است که هر چیزی را که چشم ها دیدند ، باور می کنند؛ خانه ی یکی از اقوام دور کنار مامان روی فرش های کیپ به کیپ لاکی رنگ نشستم و به دست های باند پیچی خانم صاحبخانه زل زدم که رنگ بتادین از زیرش پیداست.مامان می پرسد " چی شده؟"
و زن تعریف می کند که تا شیر حمام را باز می کند آب داغ ناغافل می ریزد روش .
من از آن وقت، این اتفاق ،اینطور توی ذهنم بایگانی شده بود و حالا دارم به آن زن فکر می کنم که چند بار شب تا صبح داستان را برای خودش ساخته و پرداخته تا بشود آنی که باورپذیر باشد.
حتما مامان هم همان شب پای تلفن به خاله ای عمه ای کسی گفته که زن بیچاره چه داستانی سر هم کرده تا اصل قضیه را نگوید.
چند هزار داستان از شب تا صبح میان بسترهای یخ زده و خیس در ذهن زنان دنیا ساخته می شود تا موفق شوند دردشان را وارونه جلوه دهند!؟
دستم نسوخته و من دارم اشک می ریزم برای زن بودن ...

۱۳۹۴ شهریور ۲۷, جمعه

آخرین جمعه ی فصل محبوبم ، بعد از یک هفته دوندگی و شب نخوابی روی کاناپه ی زردم لمیده ام و دلم برای روزمرگی هایم تنگ است. پنجشنبه ی پیش بود که فکر کردم چقدر خسته ام از چرخش مدور و کسالت بار زندگی و از همان روز بعدش اتفاق های دوست نداشتنی شروع کردند به باریدن روی زندگیم.درست مثل بارندگی پریشب که تمام سیاهی و آلودگی های را آورد روی شیشه های تمیز خانه ام.
دست و پاهای کوچک مانی را می گرفتیم و به زور از شربت دیفن هیدرامین تا سفالکسین و آمپول پنی سیلین و دگزا را وارد بدنش می کردیم و پس ذهن مان می دانستیم که عاشقش هستیم و برای خوب شدنش لازم است و مانی با چشم های معصوم و نگران و ناباور نگاهمان می کرد که خدایا چه بر سر پدر و مادر مهربانم آمده.
خدا دست و پای ما را گرفته و چیزهای بدطعم و منفور را توی دهانمان می ریزد و ما گیج و مغموم نگاهش می کنیم و نمی توانیم با دانش محدودمان درک کنیم که چقدر برای خوب شدنمان این روزها لازم است.
شاید همین که دلم روزهای تکراری می خواهد خودش دلیلش باشد...
پی نوشت: اگر وبلاگم را می خوانید این آخرین نوشته ام است.بزودی آدرس وبلاگم تغییر می کند.اگر دوست دارید از طریق فیس بوکم: farnaz moftakhari
یا اینستاگرامم: farnazghorbani 
می توانید پیگر آدرس جدید باشید.

۱۳۹۴ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

مانی دوست دارد شب ها یک قصه ی تکراری من درآوردی را گوش کند و بخوابد.از هیچ موضوع جدیدی یا کوچکترین تغییری در روایت هم استقبال نمی کند.امشب قصه ی زنی را برایش شروع کردم که از کودکی دلش می خواست مادر باشد.وقتی دیدم آرام است بقیه ی قصه را اینطور ادامه دادم که زن وقتی فهمید خدا قراره بهش یه نی نی بده از خوشحالی اشک هاش بند نمی آمد و بعد که دیدم با دقت گوش می کند تا جایی قصه را کشاندم که بچه بزرگ می شودو می رود دنبال زندگیش.هم آنجا بود که دیدم خوابش برده و من صورتم برای بچه ای که رفت دنبال زندگیش خیس اشک بود.پتو را انداختم روش و آرام بیخ گوشش گفتم تولد مبارک پسر کوچولوی من.
فکر می کنم برای فردا نهارش ماکارونی که دوست دارد درست کنم و ببرمش حمام تا آب بازی کند.براش بادکنکی آبی که دوست دارد باد کنم.عصر ببرمش تو حیاط تا بستنی بخورد و مورچه های توی باغچه را نگاه کند.بگذارم خودش از پله های حیاط بالا و پایین برود برای خودش کف بزند.از خنده هاش عکس بگیرم  و بگذارم یک فردا را شب دیرتر بخوابد.
من , زنی که همیشه دوست داشت مادر باشد ., فردا, بار دیگر مادر می شوم.خدا کند هر سالی که می گذرد , درست تر مادری کنم.

۱۳۹۴ مرداد ۹, جمعه

خواب گیلاس می بینم.درخت گیلاس و برگ هایش و میوه های درشتش.هر چیز متجانسی با گیلاس توی خوابم هست.که آدم هایی می آیند و نفت می ریزند پای درخت ها .من همه شان را می شناسم اما اسم هیچ کدام یادم نمی آید.دستم تکان می خورد و از خواب می پرم.نور موبایلم را روشن می کنم.ساعت 3:17 است.حس می کنم هر چه شام دیشب بود را دارم بالا میاورم.دستم را می گیرم جلوی دهنم.از جایم بلند می شوم که حس می کنم وزنه ای بزرگ به شکمم وصل کردند.دست هام را به سرعت از دهانم می برم روی شکمم و خشکم میزند.به مغزم فشار میاورم.دو سالی می شود که زایمان کردم.با عجله میدوم توی اتاق پسرم.آرام و دمر توی تختش خوابیده.
من کی دوباره باردار شدم!!؟؟
درست اندازه ی یک زن نه ماهه شکمم بالا آمده و سنگینم.مثل پنگوءن از اتاق مانی بیرون می آیم.محمدرضا هم به پهلو خوابیده و خر و پف خفیفی می کند.
لب هایم را به دندان می گیرم.می روم توی دستشویی و چراغ را میزنم.جلوی آیینه پیرهنم را بالا میزنم .پوست شکمم باز هم کش آمده و قرمز است.چشمم به لاک های قرمزم می افتد.من هیچ وقت لاک نمی زنم.کی لاک زدم؟ دیشب چه ساعتی خوابیدم؟
چقدر فکر داشتم موقع خواب! به چه کسانی و چه جاهایی و چه وقت هایی که فکر نکردم.حس می کنم چیزی توی دلم موج می زند، درست مثل وقت هایی که مانی توی شکمم تکان می خورد.اما اینبار انگار جماعتی بزرگ آنجا گیر افتادند.دست هایم را محکم رویشان فشار می دهم و یک مرتبه بالا می آورم.تمام سینک دستشویی پر از گیلاس های لهیده می شود و من نفسم به زور بالا می آید.آنقدر بالا می آورم که حس می کنم دیگر چیزی توی دلم نیست و دست می کشم به شکمم و واقعا نیست که نیست.شکمم برگشته به حالت اولش.لرزان و یخ کرده بر می گردم توی تخت.می روم زیر پتو.دوباره بر می گردند.آدم ها، مکان ها، زمان ها...

۱۳۹۴ خرداد ۱۵, جمعه

ده سالم که بود یکبار خانه ی مامان مهری شکم عمه را دیدم.آنقدر ترک داشت و چروک بود که تا صبح با خودم فکر کردم " خدای من چه بلایی ممکن است سر عمه آمده باشد" اگر کمی کوچکتر بودم شاید داستان گرگ شنل قرمزی یادم می آمد که شکمش را بریده و پر از سنگ کرده بودند.
صبحش از مامان پرسیدم ؛گفت "چون بچه هایش دوقلو بودند."نمی فهمیدم چه ربطی می تواند داشته باشد.
امروز رفتم نشستم روی سر ملحفه ی سفیدی که زیرش عمه ام را دست به سینه خوابانده بودند.دلم می خواست کسی نبود و شکمش را از آن زیر نگاه می کردم.این اواخر آنقدر ورم کرده بود که مطمءنم تمام آن چروک ها باز شده بود.
 حالا من یک عالم روی شکمم چروک دارم که دیگر میدانم بچه دار شدن چه ربطی به ترکیدن شکم دارد.
عمه حقوق هر ماه را که می گرفت من و دخترش را می برد آرزومان و برامان ساندویچ کالباس می خرید.خانه ش تنها جایی بود که دور از چشم مامان و بابا میشد پفک خورد و ساندویچ.بعدا که حقوقش را زیادتر کردند و چهارراه ولیعصر بوف باز شد می رفتیم و همبرگر می خوردیم.شب ها روی پشت بام می خوابیدیم و عمه حتی وسط تابستان هم سرش را می کرد زیر پتو و با تسبیح دانه چوبی اش ذکر می گفت تا خوابش ببرد.گوش به فرمان خواسته های ریز و درشت ما بود.برای صبحانه ی طناز خامه می خرید و برای من که پنیر تبریز نمی خوردم پنیر سفید.
بزرگتر که شدیم بی مناسبت و بی بهانه برایمان کادو می خرید و میداد به مامان که به مایی که از بی معرفتی روزگار کمتر فرصت دیدارش راداشتیم بدهد.دلش گاهی هوس پیتزا می کرد و می گفت بیاین با هم بریم پیتزا بخوریم.دونگی.پیتزا را می خوردیم خودش زودتر می رفت و حساب می کرد و خیلی جدی می گفت یعنی چی دونگی ، من بزرگترم، مهمان من.اسمش را گذاشته بودیم عمه دونگی.زنگ میزدیم که دونگی جان بیا بریم رستوران.
برای تولد امسالم کتاب برایم خرید و تنها کسی بود که فهمید هیچ چیز مثل کتاب خوشحالم نمی کند.
هر روزی که زنگش میزدیم و حالش را می پرسیدیم می گفت شکر خدا خوبم،اصلا امروز خیلی بهترم.حتی همین روزهایی که سرطان وحشیانه بدنش را به یغما برده بود.
حالا من امروز نشستم روبروی این ملحفه ای که هیچ تکانی نمی خورد و توی دلم التماس می کنم که تکان بخور و بخش بزرگ خاطرات کودکی ام را با خودت از دنیا نبر.بعد یادم می آید که همین چند شب پیش خودم از خدا خواستم که راحتش کند و بخاطر خودخواهی ما عذاب نکشد.فقط تمام این روزها و شب ها با حفره ای که توی زندگی و روحمان مانده نمی دانیم چه کنیم.نمی دانم،به نظرم جهان باید مهلت دهد آدم خوب با عزیزانش وداع کند...


۱۳۹۴ خرداد ۴, دوشنبه

چند هفته ای برنامه ریزی کردم.گروه های امداد و نجاتم را آماده و مجهز کردم.به خودم و محمدرضا آمادگی روحی دادم و چشم اندازی از چند روزی یا هفته ای به غایت طاقت فرسا را نشان دادم که به مانی بگم که دیگر نمی تواند شیر بخورد.
از روش های تربیت مثبت استفاده کردم و سعی کردم از عشق و محبت سیرابش کنم.داشتم فکر می کردم که دیگر وقتش است و باید استارت بزنم .
به مانی گفتم که دیگه نمی تونی شیر بخوری.
همین....قبول کرد و رفت. چند بار دیگر هم آمد و همین جمله را تکرار کردم و رفت پی بازیش.
تمام شد. به همین سادگی پسر بیست ماهه ام اولین و بزرگترین دریغ و فقدان زندگیش را پذیرفت.
و حالا منی که باید خوشحال باشم عجیب پریشانم که نکند تمام نداشتن ها و از دست دادن های زندگیش را به همین راحتی پذیرا باشد.
نکند یاد نگیرد حرف بزند و گله کند و هی حرف هاش را مزه مزه کند و پایین دهد؛بعد بشود درد، بشود بغض.
می آید بغلم می کند ، موهام رو به صورتش می کشد و می رود.دوست دارد به جای کمبودی که متحمل شده کنار پنجره ی اتاقش با هم بنشینیم و پرنده ها یا به قول خودش جی جی ها را نگاه کنیم.ماشین کنترلی جدیدش را فقط چند دقیقه دوست داشت و دوباره رفت سراغ ماشین لباسشویی و قابلمه های آشپزخانه.من مثل آدم هایی که هر لحظه منتظر طوفانند منتظرم طغیان کند.مثل همه بچه های دیگر؛مثل خودم که مامان می گوید بیچاره ام کردی تا از شیر گرفتمت.اما پسر من همچنان می خواهد به سکوتش ادامه دهد.
من نگرانم که نسلی ساخته باشم دوباره از تبار خودم.خاموش...

۱۳۹۴ فروردین ۱۹, چهارشنبه

همین چند روز پیش رفته بودم برای خودم یک شال رنگی بخرم و یک رژ لب و یک ماهیتابه، وقتی برگشتم خانه توی نایلون های دستم یک لباس و کتاب و اسباب بازی بود برای مانی ،همان وقت بود که فهمیدم...لعنتی...تمام شد.
تمام شدم مثل تمام مادرهای اطرافم که مدام نصحیتم می کنند که تو دیگر مثل ما نباش ،کمی به خودت برس ، کمی به خودت فکر کن.
ولی کدامشان خودشان را خط نزنند و  لگد نکردند برای موجودی که بوجودش آوردند! اصلا کدام خود؟! مگر خودی می ماند برای زنی که خودش را دخیل در آفرینش بداند.
فقط کاش یادم بماند مادر بودن به معنای زندان بان بودن نیست.بچه ام را زندانی خودم و آرزوهایم نکنم.اگر دوست داشتم روزی نویسنده ی خوبی باشم و نشدم برای بچه ی هشت ساله ام کتاب های هدایت و گلشیری نخرم .بگذارم بچه ام دو بال پرواز داشته باشد برای رسیدن به آن چیزی که خودش می خواهد.من فقط کنارش باشم.
برای بچه ام از دردهام چیزی نگویم که به قول دکتر هلاکویی درد و دل کردن با کودک تجاوز غیر جنسی به روح اوست.
بچه ام را به خودم دلبسته کنم نه وابسته.
یادم بماند بچه ام هدیه ایست از خدایم که مال من نیست تنها برای خودش است.
و یادم بماند مادر بودن قانون دارد و اولین قانونش عشق بی نهایت است.
مادرهای سرزمینم روزتان مبارک...

۱۳۹۳ دی ۳, چهارشنبه

تازه ازدواج کرده بودم.رفتم نانوایی سنگکی نان بخرم.شاطر که نان ها را پرت کرد روی پیشخوان دیدم زن جلویی با انگشت هاش سنگ های روی نان را تند تند پرت کرد پایین و نان ها را تا کرد و گرفت روی دست و از صف خارج شد.من هم رفتم جلو، نان ها را که پرت کردند جلوم دست بردم که سنگ ها را پرت کنم که انگشتم جز زد و دستم را کشیدم.توی ذهنم مرور کردم دیدم زن هم همین کار را کرد.باز دستم را بردم جلو باز هم انگشتم سوخت و کردمش توی دهانم.مردی که پول ها را جمع می کرد نگاهی به صورتم کرد و سنگ ها را برایم کنار زد و نان را تا کرد و داد دستم.باز هم دستم سوخت.روم نشد دستم را بکشم.بیرون که رفتم نان را با دسته ی شالم گرفتم و تا خانه بردم.مشتی آرد سفید روی نوک انگشت هام مالیدم و تا شب به محمدرضا غرولند کردم که انگشت هام می سوزد.
امروز رفتم نان سنگکی .خیلی وقت بود نان نخریده بودم.شاطر نان ها را که پرت کرد روی پیشخوان تند تند سنگ ها را پرت کردم روی زمین.نان های داغ را یکی یکی تا کردم وگرفتم روی دستم و بیرون آمدم.
من امروز آن زن جلویی بودم...

۱۳۹۳ آذر ۱۸, سه‌شنبه

هفت سالم بود که از خلال حرف های مامان و مادر بزرگ فهمیدم دختر بزرگ سادات خانم حناق گرفته و مرده.مادر بزرگ قسم می خورد به جان دایی بزرگم که خودش یک هفته قبل دختر را دیده که گلوش انداره ی یک پرتقال بالا آمده و حرف هم نمی توانسته بزند.مامان اما اصرار داشت که ، نه، اسمش گواتر است و انقدر به دختر بیچاره نرسیدند تا تلف شد.
امروز مثل مامان هیچ علمی حناق را قبول ندارد.این علم منطقی و رادیکال امروز هم حق دارد؛ چطور می تواند اثبات کند زن ها در شبانه روز صدها کلمه به زبان می آورند و هزاران کلمه را قورت می دهند.بعضی از این کلمه ها قابل هضم ترند .می شود با دو تا اشک، دو تا کلمه ی دیگر ، دو تا آه پایین شان داد و راحت شد.حالا گیرم که بعدش کمی روی دل می مانند و با یک پیاده روی در هوای آزاد ، با دست های فرو رفته در جیب ،می شود هضم شان کرد.
اما بعضی از کلمه ها با هیچ چیزی پایین نمی روندهر چه آه می کشی، اشک می ریزی، آب دهانت را با فشار قورت می دهی ، تکان نمی خورند.
توی گلو می مانند.کلمه به کلمه انباشته می شوند.حالا یکی مثل دختر سادات خانم را می کشد؛ ولی خیلی ها به زور نفس می کشند.راه می روند.خودشان را به زور می اندازند گردن زندگی.موهاشان را رنگ می کنند.لاک می زنند.عکس دو نفره می گیرند.بچه هاشان را می برند مدرسه.غذا درست می کنند.خانه را تمیز می کنند.لباس های بدن نما می خرند.نماز می خوانند.دورهمی های زنانه می روند.لباس می شویند.کتاب های تربیت کودک می خوانند.ظرف می شویند.آرایش می کنند.خرید خانه می کنند.....بعد ،شب، آخرین نفر ، چراغ ها را خاموش می کنند، می خزند زیر پتو ، تا صبح به سقف زل می زنند.کلمات گفته نشده، هضم نشده، مانده در گلو را بی صدا قرقره می کنند.حناق می گیرند...

۱۳۹۳ آذر ۵, چهارشنبه

صدای تق تق کفش ها گاهی متعلق به زنی است که روی سنگ فرش کوچه ای خلوت می پیچد و بوی عطری سنگین و گس را با خود بدنبال دارد.زنی که شاید بارانی چرم مشکی که کمربندش را روی کمر محکم کرده به تن و چکمه های ساق بلند و پاشنه دار به پا دارد.شاید رژ لبی قرمز هم بر لبانی باریک کشیده باشد
می شود تق تق کفش ها برای زنی باشد با چادری مشکی و خاکی و موهایی رنگ نشده که کمی از روسری دسته کوتاه زیر چادر بیرون زده .پیراهنی قهوه ای با گل های ریز سفید تا روی قوزک پا آمده و جوراب های ضخیم پاریزین و گالش هایی مشکی به پا که در کوچه ای تنگ و باریک با خانه هایی قدیمی می دود.
صدای تق تق کفش گاهی مال دختر نوجوانی است که برای اولین بار کفش های پاشنه بلند به پا کرده، وسط ابروها و کمی هم از اطراف ابروها را تمیز کرده آرایش غلیظی به صورت و گوشواره هایی بزرگ از زیر روسری بیرون انداخته ، روپوشی کوتاه و شلواری تنگ به پا و با دخترانی شبیه خود روی سنگ های مرکز خریدی راه می روند و صدای خنده هاشان عجیب صاف و عمیق است.
صدای تق تق کفش ها گاهی متعلق به زنی است که مانتویی با دکمه های باز و شلواری تو خانه ای پوشیده و موهای بلوند شده اش از زیر شالی چروک پریشان شده و روی سنگ های سرد و سفید بیمارستانی می دود.
صدای تق تق کفش ها گاه برای زنی است با شانه های افتاده و چشمانی گریان که تندتر از همه ی عمرش راه می رود و فاصله می گیرد از مردی که دست هایش را در جیب کرده و از پشت نگاهش می کند.
صدای تق تق کفش ها گاه برای زنی است با چکمه های بلند مشکی و بارانی سورمه ای و شالی مشکی با بچه ای یک ساله به بغل که سر کوچه ای از تاکسی پیاده می شود و صدای تق تق کفش هایش را که در کوچه می شنود یادش می افتد که هست که وجود دارد که هنوز هم از نشانه های زن بودنش سر شوق می آید...

۱۳۹۳ آبان ۱۸, یکشنبه


نمی دانم در هیچ جای دنیا مثل ایران مردم در بازه هایه زمانی متفاوت تغییر می کنند یا نه.شاید اگر ریشه یابی کنیم به جایی برسیم که این تحولات شامل حال تمام کشورهایی شود که در آن ها انقلابی رخ داده.
اینجا در سرزمینم همه ی نامتعارف ها ، متعارف و تمام متعارف ها نا متعارف شده.
از تاثیرات به سزای شبکه های اجتماعی این روزها آدم ها بهتر چهره های هم را می بینند.من جزء آن دسته هستم که برخلاف باور عموم معتقدم آدم ها در دنیای مجازی بهتر و صریح تر هویت واقعی خود را عریان می سازند برای اثبات ادعایم باید بنشینیم و با هم گفتگو کنیم دوست عزیز.
در همین دنیای مجازی همین چند روز پیش پستی را خواندم که کسی نذر محرم خود را برای فرندان فیس بوکی با آب و تاب در میان می گذاشت بدین شرح که: 
" امسال امام حسین کمک کرد و من وهمسری ( این ی چسبیده به همسر بسیار حاءز اهمیت است) نذرمون رو ادا کردیم.یه خیمه زدیم دور یکی از میدون های محل که چایی میدادیم و طبل دسته ی محل رو با مبلغ قابل توجهی خریدیم) 
اجرتان با امام حسین هموطن فیس بوکی.با احترام به عقایدتان چای دادن به مردم شکم سیر و دسته راه انداختن برای مزاحمت مردمی چه همسویی با آرمان ها و راه و رسم امام حسین دارد!!! 
و در این میان پست دوست روشنفکر دیگری نصف شب خواب را اینطور از سرم می پراند: 
" من اهورا مزدا را می پرستم که قدمتش دو هزار سال بیشتر از الله است"
باز هم با احترام به هموطن فیس بوکی ام من دقیقا شیر فهم نشدم منظورتان چیست.خب امام حسین مگر گفته بودند که از وقتی من آمدم الله هم آمد!
بر من خرده نگیرید نمی خواهم خدای ناکرده اعتقادات کسی را به سخره بگیریم فقط می خواهم بگویم مردمم بدجور و بدون پی ریزی اعتقادی دو دسته شده اند.یا سفت و سخت و کورکورانه چسبیده اند به اعتقادات دیکته شده به روحشان یا چنان از همه ی قید و بندها کنده شده اند که هیچ روشنگری پشتش نیست.
کاش مردمم بیایند و از ابتدا تفکر و جهان بینی شان را پی ریزی کنند، نه با بغض و نه با تعصب که با چشمی باز و بی طرف آن وقت هر چه حاصل شد اسمش را بگذارند عقیده.

۱۳۹۳ مهر ۲۳, چهارشنبه

با هم نشسته بودیم روی صندلی های قهوه ای پایه آهنی وسط حیاط.تمام برگ ها ریخته بودند روی زمین و من انگار لرز داشته باشم دست به سینه با همان لباس مشکی که شب پوشیده بودم مچاله نشسته بودم روی صندلی.کاشی های کف حیاط یک در میان شکسته بودند و شلنگ قرمز از شیر آب کنده شده بود و شیر چکه می کرد.گوشه ی لب هام را با دندان می جویدم که گفت:
" از این عادت ها نداشتی."
گفتم " داشتم.خیلی سال است که دارم.مگر تو بودی که ببینی؟!"
گفتم" خیلی
 وقت بود ندیده بودمت چقدر عوض شدی"
گفت" چقدر...چقدر زیاد پیر شدی.باورم نمیشه تو باشی."
گفتم" باورت بشه.یکی یا یه چیزی داره تمومه گذشته ام رو ازم می گیره.نمیدانم چرا.قبلا برام مهم نبود.انقدر سنم کم بود یا انقدر درحال بودم که گذشته معنی نداشت.ولی درست حالا که دلم می خواد هی بهش فکر کنم و ورقش بزنم داره محو میشه." 
خندید.همیشه همینطور بود.وقتی که نباید می خندید . اما خنده همین وقت ها خوب است.همان وقتی که نباید، که تو بی حوصله و کلافه ای.
گفتم" می دانی از صدای چرخ های کامیون ها روی آسفالت خوشم می آید.این یعنی هنوز نیمه شب است.می شود بیشتر حرف زد" 
گفت" منم از صدای خش خش کف پاهای تو با پتو خوشم میاد یعنی تو هنوز هم کف پاهایت را چرب نمی کنی.یعنی هنوز به چیزهایی که باید اهمیت نمیدی"
گفتم " تو چرا موهات را کوتاه نمی کنی.زیادی بلند شده.رنگشان هم بکن." 
گفت" این گذشته شامل خاطره ها هم میشه؟ "
سردم بود.برگ های کف حیاط تکان نمی خوردند ولی نمی دانستم سوز از کجا می آید که موهای تنم می ایستاد.
گفتم " همه چیز.یک وقت هایی دارم فکر می کنم به فلان روز و فلان جا همینطور غبارروبی می کنم و عقب میرم که ذهنم همان جا متوقف می شود.دیگر هیچ صحنه ای یادم نمی آید.انگار حافظه ام از آنجا به قبل ماله من نبوده، ماله کس دیگریست که من نمی شناسمش اما بهش نزدیکم."
گفت" بهتر.آدم گاهی توی گذشته خفه می شود و می میرد و کسی را که در آینده با خودش حمل می کند فقط یک نعش است."
آمدم برم جلوتر ببینم چرا انقدر فرم صورتش عوض شده که دیدم یکهو نیست شده.هم خودش و هم صندلیش.

پی نوشت: خانه ی قدیمی مادربزرگ آخرین قطعه ی پازل گذشته ام بود که دیروز فروش رفت.حالا این پازل هیچ جوره سرهم نمی شود.


۱۳۹۳ شهریور ۲۲, شنبه

باید نوشت تا نپوسید.تا کنگره ی حرف های انباشته، ذهنت را خراش ندهند.تا روح نفس بکشد.پنجره ای باز شود از درون به بیرون.
تناقض محسوسات،اندیشه ها و دردها چرخ نخورند و بشوند گردباد؛ که دودمانت را به باد دهند.که ببینی هر کس و هر چیزی هستی جز خودت.
که بگردی کسی را به زور توی کوچه و خیابان و دوست و فامیل و حیوان خانگی و شاگرد میوه فروش و... پیدا کنی و برایش حرف ببافی،آنقدر که زبانت خشک شود و باز ببینی آن هایی که باید را نگفتی و هنوز مغزت آماس کرده از حرف های نگفته.
خودکار اگر باشد بهتر از دکمه های چسبیده به هم صفحه کلید است.که باز باید برای فشار دادنشان ثانیه ای تامل کنی.خودکار که بنشیند روی کاغذ خودش می شود کلمه و جمله و پاراگراف و آن وقت می شود حرف.
بعد می توانی مغزت را بگذاری روی ترازو و وزنش کنی.این درست ترین عدد است.بدون کوچکترین درصد خطا.
حا

۱۳۹۳ مرداد ۲۵, شنبه

من برای تولد یک سالگی ات شمع خریدم.یک خط ایستاده..
از صبح نگاهت می کنم و هر بار که برات حرف می زنم می گم تولدت مبارک پسرم و تو می خندی. خودم مدام یاد پارسال این روزهام که نفس هایم به زور بالا می امد و چه اضطرابی به جانم افتاده بود .از اتاق عمل و مهتابی های سرد و روپوش های سبز و آبی دکترها و از همه بدتر اضطراب تمام آن نه ماه که تو سالمی یا نه.
اضطراب تا زمانی که دکتر بیهوشی ماسک را روی دهانم گذاشت همراهم آمد و بعد از ان حالت کرختی بعد از بیهوشی نمی گذاشت یادم بی آید اصلا اضطراب چطور بود.بعد که تو را پیچیده لا به لای آن ملحفه های نارنجی توی آغوشم گذاشتند لب های بی حسم را محکم با دندان فشردم.تمام آن نه ماه فکر می کردم چطور اشک هایم را وقتی اولین بار می بینمت جلوی دیگران پنهان کنم و آخر هم کسی که یک لحظه اشک هایش بند نمی آمد پدرت بود.من حتی وقتی تو را از آغوشم با عجله جدا کردند که بچه ات دچار تاکی پنه و مشکل تنفسی شده هم گریه نکردم.حتی وقتی می دیدم شب تا صبح مامان پله های بیمارستان را بالا و پایین می رود و پشت در اتاق من اشک هایش را پاک می کرد و می گفت بچه خوب میشه.حتی وقتی پدرت گفت :  " آدم به نوزاد یک روزه دل نمی بنده "
من فقط وقتی اشک هایم را نتوانستم مهار کنم که بعد از سه روز تو را اوردند و توی بغلم گذاشتند و گفتند " حالش خوبه.بهش شیر بده " . چون تازه فهمیدم اضطراب های تمام نشدنی مادرانه تا ابد مهمانم شدند.
دو روز دیگر تو یک ساله می شوی و تمام این یک سال من هر بار که نگاهت کردم با خودم فکر کردم " می توانم از تو یک انسان بسازم??!"
من برای تولد یک سالگی ات نه باغ می گیرم و نه خودم موهایم را دست ارایشگرهای ماهر شهر می سپارم.نه آلبوم های بهترین شیرینی فروشی های تهران را برای عجیب ترین کیک ورق می زنم و نه برات اسباب بازی های مدرن می خرم.آن هم نه به خاطر اینکه به مرض مزمن خاص بودن که این روزها گریبانگیر خلق شده دچار شده باشم.نه.
 تو باید از همین تولد یک سالگی ات بدانی که اگر تو هستی کودکی هم هست که حتی برای یک بار هم شمعی را فوت نکرد.چشم هایش همیشه به دست های پدرش بوده نه برای یافتن هوس های بچگی که فقط برای سیر شدن شکم کوچکش.لباس های تازه اش لباس های از ریخت افتاده ی بچه ی دیگری بوده و سقف آرزوهایش آنقدر کوتاه است که من و تو زیرش خفه می شویم.هزینه ی یک تولد یک سالگی با شکوه می تواند یک لبخند پهن روی لب های حداقل یکی از این فرشته ها بنشاند.
مامان مدام غر می زند که تولد  یک سالگی مهم ترین سال است.گفتم مامان حتی بلد نیست شمع ها را فوت کند .قبول کن برای ارضای خودمان است.

پسرم هر وقت عاشق شدی یا روزی که دستی را گرفتی یا انسانی شدی که قدم هایش پر از اطمینان و ایمان است من برایت جشن بزرگی می گیرم .
برای یک سالگی ات کیک کوچکی می خرم.همین شمع را روش می گذارم.من و پدرت چشم هایمان را می بندیم و از ته دل آرزو می کنیم که تو همیشه سالم باشی و انسان بزرگ شوی .امیدوارم تا همیشه یادت بماند : روزی آنقدر ناتوان بودی که شمع یک سالگی ات را نمی توانستی فوت کنی.انسان در رجوع به اصل و مبدا خود صعود می کند...

۱۳۹۲ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

روی کاناپه ی از ریخت افتاده ام لمیده ام و به موهای خوش حالت و خوشرنگه پریسا ساوجی مجری شبکه من و تو نگاه می کنم .از آنجا که تمامه موهایم دسته دسته ریخته و در حاله کچل شدن هستم به سرعت شبکه را عوض می کنم. به جایش با اعتماد به نفس زل میزنم به تبلیغ بسته ی آموزشیه بالا بالا.
طناز می گفت برای مانی بیبی انیشتین بخر.بالا بالا خوب نیست.
پسرم: بگذار خیالت را راحت کنم که من نه برایت بالا بالا می خرم و نه بیبی انیشتین.نه برایت اسباب بازی های بیشمار و مجهز و رنگارنگ می خرم و نه تخت چوبیه موزیکال. نه به زور کلاس زبان و بسکتبال ثبت نامت می کنم و به زور لباسه قرمز و آبی تنت می کنم.نه می خواهم نویسنده بشوی و نه دکتر.
اما من هر روز برایت حافظ می خوانم و تفسیر می کنم.برایت صمد بهرنگی می خوانم و اگر خوشت نیاید دوستیه خاله خرسه را برایت می خوانم.دلم می خواهد هر زبانی را که می خواهی یاد بگیری فقط برای فهمیدنه آدم های بیشتر.باید شریعتی و مطهری را بخوانی و بعد خودت انتخاب کنی که مسلمانی یا نه.
من فقط می خواهم آداب آدم بودن را خوب یاد بگیری.
و چقدر دلم می خواهد همیشه بدانی که من برای ارضای حسه مادریم تو را به دنیا آوردم تو هیچ وقت مدیون من نیستی.و خب بدم نمی آید بدانی مادرت ترجیح میدهد از حسادت موهای پر پشته پریسا ساوجی و صورت مینیاتوری اش لب هایش را بجود اما مسابقه ی تلفنی شبکه پنج را نگاه نکند...
و

۱۳۹۲ بهمن ۱, سه‌شنبه

دستم را می برم بین موهایم و انگشتهایم را از هم باز می کنم.هر بار ده تار مو می ریزد.قدیمی ها می گویند " بچه که مادر را بشناسد موی مادر شروع می کند به ریختن"
قدیمی ها حوصله ی فکر کردنِ زیاد را نداشتند.نمی شستند فکر کنند نه ماه بارداری و چهار ماهه اول شیردهی تمام کلسیم بدنِ مادر اُفت می کند و متعاقبا موی مادر هم می ریزد.
قدیمی ها خوب بودند.مثل من نمی شستند توی سالن آرایشگاه و به دست های دختر مو بلوند زل بزنند که دست هایش را گذاشته روی میزِ دختر آرایشگر تا ناخن های مرتب اش را مرتب تر و رنگی کند.دست می کشم روی پوستِ زبر شده ی دست هایم و به ناخن های از بیخ گرفته ام نگاه می کنم.شب قبل از زایمان برای اولین بار با ناخن گیر از ته گرفتمشان گفتم بچه را باید پوشک کنم ،پاهایش زخم می شود.اول انگار حتی نمی توانستم راه بروم تعادلم را با چند تا ناخن از دست داده بودم تا عادت کردم.
مانی را که آوردم خانه هی پوشکش را عوض کردم هی دست هایم را شستم هی شیرش دادم هی دست هایم را شستم هی نگاهش کردم هی دست هایم را شستم.آدم خیال می کند تمام میکروب های روح اش سرازیر می شوند کف دست ها و مراقب است یک وقت بچه اش آلوده نشود.غافل از آنکه آلودگی را بعد ها به خوردش می دهند.توی مدرسه توی اجتماع ، همیشه کسانی هستند که گند بزنند به وسواسِ تربیتیه یک پدر و مادر .
پماد را از کیفم بیرون می کشم و دست هایم را چرب می کنم.فکر می کنم شاید واقعا زود بود برای این همه مسئولیت و بزرگ شدن.این زمستانِ کشدار و بی بارن و برف هم تمام نمی شود.مثل حیوانی که از توله اش مراقبت می کند توی خانه نشستم تا یک وقت بچه مریض نشود.کاش می شد رنگ موهایم را عوض می کردم ،این مجله ی بخارا را تا ته می خواندم، می رفتم مسافرت، اندامم را از این گوشت های اضافی خلاص می کردم.به ساعت نگاه می کنم.نگرانم مانی مامان را اذیت کند.مجله را بر می دارم و به آرایشگر می گویم خیلی معطل شدم باید بروم.رفته بودم موهایم را کوتاه کنم.با همان موهای دراز و کم حجم بر می گردم.خیابان ظفر را با عجله راه می روم.بهانه است.خودم دلم برای خنده هایش، صداهای بی مفهوم گلویش و حتی گریه هایش تنگ می شود.عادت کردم تمام مدت نگاهش کنم حتی توی خواب.برایش شعر بخوانم.آشپزی کنم و از آشپزخانه برایش شکلک در بیاورم.برایش فِرِنی درست کنم وقاشق قاشق با صدای هواپیما بریزم توی دهانش.توی آغوشم بگیرمش و شیرش بدهم.
تاکسی سبز رنگ را پشت چراغ قرمز سوار می شوم.کمی جلوتر زنی  با پسر پنج_شش ساله اش سوار می شود.کمی بعد با لهجه ی غریبی از راننده می پرسد :
" از تجریش چطوری باید بروم بیمارستانه محک؟" راننده می گوید "
واسه بچه ات" می گوید " آره.گفتند فقط باید بره محک" 
رسیدیم سر یخچال.پیاده می شوم.گاهی چنان خدا سیلی محکمی توی صورتم می زند که جایش تا چند روز ذُق ذُق می کند.اما فقط چند روز.....

۱۳۹۲ آذر ۲۴, یکشنبه

پاهایِ یخ کرده ام را از زیرِ پتو بیرون می آورم و چند ثانیه ای لبه ی تخت می شینم.محمد رضا تازگی ها خر و پفی ملایمی می کند. روی تخت مانی خم می شوم و پتو را روی دست هایش می کشم.کمی نگاهش می کنم.باز خواب دیدم که موقع شیر دادن بهش خوابم برده و از خواب پریدم. دوباره دست می کشم زیر کمرش تا مطمئن شوم لباسش زیرش جمع نشده باشد.صورتش را با پشت دست لمس می کنم تا بفهمم سردش نیست.
به محمد رضا گفتم : " گناه داره نمی تونه مثل ما وقتی سردشه سرش رو زیر پتو ببره"
گفت: " فقط تو اینکار رو می کنی"
راست هم می گوید همه ی پاییز و زمستان نوکِ دماغ ام یخ کرده. 
توی تاریکی دنبال ژاکتم می گردم .پیداش می کنم.اندازم نیست.تغییر سایزم از اِسمال به مدیوم و گاهی لارج فقط توی این لباس ها خودش را به رخم می کشد.تمام آیینه های خانه را جمع کردم.فقط آیینه ی دستشویی مانده برای مسواک زدن و مو شانه کردن.
روی کاناپه ی انتهای سالن مییشینم.بخاری را به طرف پاهایم روشن می کنم. " جای خالی سلوچ " را باز می کنم.تازه تا صفحه ی سی و دو رسیدم.قبلن توی این مدت سه تا کتاب را تمام کرده بودم.
مدام توی گوشی دهخدا را باز می کنم و میبندم.کتاب های دولت آبادی را فقط باید با یک لغت نامه خواند.پایین صفحه ی سی و سه فکر می کنم قرمه سبزیه امروز آنقدر ها هم که محمد رضا می گفت خوشمزه نشده بود.کمی جلوتر یاد پارسال می افتم . تقویم را باز می کنم توی همچین روزی نوشتم " خدایا من را از لذت مادر بودن محروم نکن .اگر گوش کنی من به تمام قول هایم وفا می کنم"
معلوم است که وفا نکردم.هر چه باشد من انسانم.مشتق شده از نسیان.سال هاست کار او گوش دادن و بر آورده کردن است و کار من فراموشی.
صفحه ی سی و هشت که می رسم گمان می کنم صدای مانی را شنیدم.روی انگشت ها ی پا می دوم به سمت اتاق.آهسته لای در را باز می کنم .خوابیده.دوباره بر می گردم.کتاب را باز می کنم .هنوز شروع به خواندن نکردم یاد خاله می افتم.پارسال همین روزها ایران بود و با محمد رضا دست به یکی می کردند تا من را از بچه دار شدن منصرف کنند.هیچ کدام نمی دانستند من حامله ام.خاله می گفت " بچه که بیاد تا آخر عمر میشینه اینجا و تکون نمی خوره " و با دست پشت گردنش را نشانم می داد.بعد دوباره فکر می کنم باز هم دلم برا ی خاله تنگ شده حتی امسال بیشتر.
درست جایی که دیالوگِ مِرگان ( زنِ سلوج ) می رسد صدای گریه ی مانی بلند می شود.
دولا می شموم و از توی تختش بیرون اش می آورم.بغلش می کنم و شروع می کند به شیر خوردن.صورت ام را نزدیکِ صورت اش می کنم . بوی جان می دهد...

۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

همین پاییزِ مرموز تو را از من گرفت

روی بالکن ایستاده بودم و دست هایم را گره کرده بودم روی سینه

رفتنت را از پشت نگاه می کردم

شاید هم گام های آرام و پرُ تردیدت را می شماردم

کدام فصلِ دیگر مانند پاییز صدای قدم هایت را به گوش می رساند!

پشت ارسی ها اندامت می لرزید، در هم می رفت و از نو شکل می گرفت

شاید هم عیب از پرده ی نمناکِ چشم هایم بود

کلاغ ها هم با تو همدست بودند وقتی صدایشان باغ را پر می کرد

من دیگر به تقسیم ات هم راضی بودم

چه می دانستم  پاییز تا تفریق بیشتر نخوانده

حالا چه کنم با این شب های بی انتهایش




۱۳۹۲ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

من امروز برایت نقطه ی شروع را گذاشتم.هر چند هنوز نمی دانم که اصالت با اسم است یا وجود.
تمام سرازیری خیابانِ ولیعصر را بدون آنکه مثل همیشه غصه ی درختان بریده اش را بخورم، با لبخند پهنی به شناسنامه ی سبز رنگ ات نگاه کردم و هزار بار اسم ات را خواندم " مانی مفتخری "
از امروز تو با همین قد چهل و هشت سانت و وزن سه و صد ات یکی از آدم های این دنیایی.
من و پدرت با چشم های خواب آلود از شب نخوابی های این مدت برای تک تک ثانیه هایی که روبروی توست نقشه می کشیم.هی نقشه ها را پاک می کنیم و دوباره از اول می کشیم.مثل تمام آدم ها می خواهیم تو با همه فرق داشته باشی.شبیه پسر فلانی باشی و شبیه پسر آن یکی نباشی.مراقب باشیم تو وسیله ای نشوی برای جبران آرزوهای دست نیافتنیه خودمان. یادمان بماند که برای این روزهایی که انگار افتاده اند روی دور تند ،منتی برای تو نیست و ما تو را فقط به خاطر خودخواهی خودمان به دنیا آوردیم.
تو فقط همیشه برای ما سالم بمان.چون هیچ وقت تا ابد یادم نمی رود دوشیدن شیر با شیر دوش به جای میک زدن های تو حتی همان سه روز اول، چقدر و چقدر عذاب آور بود. 

۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

چند ماهی می شود که قدم هایم را با تردید و آهسته تر بر می دارم وبر خلاف عرف زنانه شاید چند روز یک بار صورتم را جلوی آیینه می بینم.کمتر دلم می خواهد از واژه ی پر طمطراق " من " استفاده کنم.
فکر می کنم اگر کمی منصف باشیم باید همینطور باشد.وقتی می بینم کودکی که با خود حمل می کنم توی این دایره ی تنگ رحم هیچ کاری جز دست و پا زدن نمی تواند بکند خیلی از مفاهیم پیش چشمم رنگ می بازد.کودکم آنقدر نا توان است که جز لگد پرانی به پوست کشیده ی شکمم کاری بلد نیست و من آنقدر نا توانم که تا پایان این نه ماه نمی توانم از این فضای کوچک و تاریک رهایش کنم.پس چقدر بیراه است این بادهایی که به غبغب می اندازیم و این قدم هایی که اینطور با اطمینان بر می داریم و خیلی وقت ها فراموش می کنیم آن کس را که فقط او می تواند.که توانِ مطلق است .

۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه

هر سال بوی عید که می آید تمام دردهایم یادم می رود. این مردم با جیب های خالی و لب های بی خودی خندان که مثل دورِ تند شده ی یک فیلم توی خیابان راه می روند یادم می آورد که می شود بی خودی هم خوش بود.
پارسال هم تمامِ زمستان را برای از دست دادن جنینِ یک ماه ام لب هایم را کندم و سعی کردم هیچ زنِ حامله ای را نگاه نکنم، اما نزدیک عید که شد با طناز رفتیم و ظرف هایی با لعابِ آبی برای هفت سین خریدیم.بعد هم محمد رضا را توی تمام گل فروشی ها گرداندم تا بنفش ترین سنبل را بخرم و خب بعدش دیگر حالم خوب بود.
امسال اما با تمام ماه های اسفند عمرم فرق دارد.محمد رضا هر روز می پرسد چه حسی داری و من همیشه می گویم که می ترسم.
از اینکه شب ها توی تخت غلت می زنم و روی شکم ام که می افتم حس می کنم روی یک آدم خوابیدم.از اینکه راه که می روم و حس می کنم کسی با من راه می آید.از اینکه شب ها خواب مانیتور دکتر را می بینم که بچه ام را نشانم می داد که حتی یک لحظه هم آرام نمی گرفت و مدام تکام می خورد.
امسال عید کسی با من است که نمی دانم من است یا محمدرضا و من چقدر دلم می خواهد هر که هست فقط سالم باشد.

۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

می دانم این روزها تمام می شود.می دانم...
یک روزی می آید که دیگر بوی هر چیزی حتی کاغذ حالم را به هم نمی زند.
یک روزی که از بیست و چهار ساعت ، بیست ساعت اش را توی دستشویی مشغول عق زدن نباشم.
یک روزی که آنقدر بی حال نباشم تا جواب سوال های شوهرم را با سر بدهم.
این روزها باید با همان شدتی که آمدند و چنان غافلگیرم کردند که فراموش کردم حتی آدمم ،بروند.
آن وقت توی آغوشم می گذارندش و من می گویم " پس تو بودی؟"
 

۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

طناز نان بربری دوست دارد.من اما صبح ها ساعت هفت و نیم از سر کوچه نان سنگک می خرم و کلید را آهسته توی قفل می چرخانم و بعد از گذاشتن نان روی میز یکراست می روم اتاق طناز.با دهان نیمه باز می خوابد.گاهی دلم نمی آید بیدارش کنم.اما تا چایی را دم می کنم با موهای ژولیده و چشم هایی خواب آلود می آید بیرون.
پنیر و عسل و گردو را خودش می آورد روی میز می چیند و چایی را همیشه سر پُر می ریزد توی فنجان.
بعد من حرف می زنم.از همه چیز می گویم.مهمانیه فلان روز خانه ی فلانی ، حرفِ فلانی.
طناز هیچ وقت جمله ها را شروع نمی کند،فقط تایید می کند که من راست می گویم یا اگر موضوعی جالب باشد خودش را مشتاق نشان می دهد،اما گوش می دهد.به تمام حرف های خاله زنکی و بی سرو ته من که می دانم هیچوقت دوستشان
ندارد.میداند دوست دارم با زن های خیلی بزرگ تر از خودم رفت و آمد کنم اما اینکار اصلن خوشآیند خودش نیست.
اما مامان هیچوقت حواس اش به حرف هایم نیست.حرف زدن با مامان گاهی تمام انگیزه ام برای زندگی را می گیرد.همیشه حواس اش پیِ آلزایمر مادربزرگ و اینکه چه لباسی را برای کدام مهمانی بخرد است.
طناز گاهی دو بار چایی شیرین می خورد و گاهی توی نعلبکی می ریزد و فوت اش می کند.
میز را من جمع می کنم و او تمام لوازم آرایش اش را می آورد و تا یک ساعت جلوی آینه می نشیند فقط برای دانشگاه رفتن.
خواهری مثل او داشتن گاهی بی نظیرترین حس دنیاست.

 

۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

ما زن ها خیلی وقت ها شبیه هم هستیم.همه مان حتی یک بار هم که شده جلوی آینه لب هایمان را قرمز کردیم و فکر کردیم "بهم می آد؟" .همه مان زیر دوش جایی از بدنمان را با تیغ بریدیم به جز آن وقت هایی که رو آوردیم به موم داغ و تحمل درد کنده شدن دسته جمعی موها.
همه مان حداقل یک بار دلمان به یک شعر یا یک نگاه یا یک صدای عاشقانه لرزیده و وقتی غبار زمان روی تنمان نشست ، با خودمان گفتیم "چقدر احمق بودم"
همه مان دلمان خواسته رنگ یا اندازه ی موهایمان را تغییر دهیم و بعد از تغییر جلوی آینه فکر کردیم " خوب شد؟"
همه مان توی تخت تک نفره مان برای کسی یا از دست کسی گریه کردیم.
همه مان در یک سنی چاقی یا لاغری انداممان برایمان دردسر بوده.
اما دغدغه هایمان خیلی فرق می کند.
من، دلم می خواهد یک روزی نویسنده ی خوبی باشم.هیچ چیزی مثل این حس زیر پوستم مدام رژه نمی رود، خواهرم دل اش می خواهد دانشگاه اش تمام شود و یک سال بنشیند روی مبل و شکلات بخورد، دوستی دارم که دل اش می خواهد شوهر خوبی پیدا کند،دوستی هم دارم که می خواهد به هر قیمتی از ایران برود.
ما زن ها خیلی وقت ها هم خیلی با هم فرق داریم...

۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

گاهی آدم ها دلشان را به چیزهای کوچکی خوش می کنند.
به یک لبخند.
به: نگفت خداحافظ، پس نمی رود.
به :عیب ندارد دنیا اینطور نمی ماند.
به : آسمانِ همه جا یک رنگ است.
به: اینبار دیگر درست می شود.
به یک رویا.
من از آن هایی هستم که مدام کتاب می خوانم و بعد از خواندن هر کتاب فکر می کنم چقدر می فهمم.چقدر ایدئولوژی ام تغییر کرده،اما شب که می روم زیر پتوی سبز ام رویا می بافم.رویاهایی که اگر برای همین بچه های مهد کودک کنارِ خانه بگویمشان می خندند.
گاهی تکانی می خورم تا خواب از چشم هایم کنار رود و سایه اش نَیُفتد روی رویاهایم .
من از قُماش آدم هایی هستم که ترجیح می دهم دلم را حتی به صدای خر و پفِ شبِ قبلِ شوهرم خوش کنم.
 

۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

باران.
کافه نادری.
بوی قهوه.
صندلی های لهستانی.
کیک کشمشی.
پنجره های سفیدِ چوبی.
پرده های قرمز.
حیاطِ متروک.
گارسون هایِ مو سفید با روپوشِ زرشکی.
صدایِ خنده ی پیرمردهای میزِ روبرو.
جایِ خالیه سال هایِ دورِ دور.
 
 

۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

مرد سربالایی نمناک خیابان ولیعصر را بالا می رود.
زن سر پایینی نمناک خیابان ولیعصر را پایین می رود.
روی سنگ فرش شکسته ی قرمز از کنار هم عبور می کنند و بعد هر کدام بدون آنکه به پشت سر نگاه کنند ، برای لحظه ای می ایستند.
مرد فکر می کند "چه بوی آشنایی"
زن فکر می کند " چه بوی آشنایی"
و باز قدم بر می دارند.
نمی دانند بوی گرمایِ آغوشِ ممنوعی بود در زمستانی دور...

۱۳۹۱ مهر ۲۶, چهارشنبه

کمر شلوار ام روی شکم ام فشار می آورد. به خودم می گویم " لعنتی این همه زحمت کشیدی باز هم شروع کردی؟"
به جای شکلات های روی میز انگور می خورم.پاییز است و حالم خوب است و همین کافی است.
همیشه نزدیکِ آمدن خاله که می شود حالم خوش می شود.فکر می کنم حالا به دَرَک که دلار گران شده و نمی شود کتابخانه بسازیم می توانم کتاب هایم را ببرم توی انبار و توی کشو ها بگذارم، حالا خیلی هم مهم نیست که نمی شود خیلی چیز ها خرید در عوض چیزی که در این کشور هیچ وقت گران نمی شود کتاب است، می شود باز هم هر هفته قفسه های شهر کتاب را تماشا کرد.
حتی فکر می کنم تنها چیزی که تحریم بهش گند نمی زند مهربانی محمد رضا است و این همه همراهی اش در تک تک پله های زندگی.
حتی تر هم فکر می کنم این خیلی قابل شکرگزاری است که پاییز است و من یک قطره اشک هم نریخته ام ...
 

۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه

بچه که بودم وقتی فیلم دوبله شده ای تلویزیون پخش می کرد،هر چند دقیقه یک بار از بابا می پرسیدم {این آدم بده است؟} یا {این آدم خوبه است؟}
فیلم که تمام می شد نمی فهمیدم دقیقا جریان فیلم چه بوده اما در عوض می دانستم کدام آدم خوبه و کدام آدم بده است.
الان دیگر اوضاع فرق کرده.دنیا پر از آدم های خاکستری است.چه فیلم ببینم و چه کتاب بخوانم و چه در واقعیت ، نه کسی سفید است و نه سیاه.
آدم ها آنقدر بُعد پیدا کرده اند که برای شناختشان هیچ کاری نمی شود کرد.قبلن ها خوب تر بود.تکلیف ام با آدم ها مشخص بود.
حالا مجبوری بین خودت و هر کسی که کنارت است یک خط فاصله ی قرمز بگذاری، مراقب حرف هایت باشی و شاید تمام عمر طول بکشد تا فقط همان یک نفر را بشناسی...

۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

تمرینی برای فاصله گرفتن از اول شخصِ مفرد

زن پاهایش را روی سنگ لَق شده ی کف ِ اتاق می گذارد .حس می کند پاهایش تیر می کشند.کفِ اتاق روی سنگ ها می نشیند و پاهای برهنه اش را در آغوش می کشد.سنگ هایِ سفت و یخ زده دلش را آشوب می کند.موهای مشکی و کوتاه اش را دور انگشتان اش می پیچاند و محکم می کشد.درد توی سلول های مغزش می پیچد و لبخند می زند.پلک هایش را با دست آنقدر می مالد تا سیاهی ریملِ شب ِ گذشته تا روی گونه هایش پایین بی آید.
لاک های نا مرتب و زرشکی اش را نگاه می کند و گوشه ی ناخن انگشتِ اشاره اش را می جود.دست هایش را تا جایی که می تواند دراز می کند و گوشی اش را از روی میز قهوه ای بر می دارد.وارد کانتکت هایش می شود و گزینه ی دلیت آل را می زند.روی سنگ ها دراز می کشد و گوشی را روی سینه اش می گذارد و بلند می خندد.

۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه

آلبر کامو گفته بود :
"چیزی که مرا از مرگ می ترساند این است که یقین دارم زندگی بعد از من ادامه دارد"
و من از این جمله خیلی خوشم آمده بود و روی یخچال ام با ماژیک آبی و با خط بدم آن را نوشتم و هر بار که درِ یخچال را باز می کردم می خواندم اش.
جمله به نظرم خیلی خوب و عمیق بود اما امروز صبح قبل از آن که در یخچال را باز کنم پاک اش کردم چون به نظرم خیلی مزخرف آمد.
چیزی که من را از مرگ می ترساند این است که زلزله بی آید و من زنده زیر آوارها بمانم.
از صبح حال ام بدجوری خراب است  و وقتی حال ام خراب است بیشتر می خورم و هر چیزی که از گلویم پایین می رود انگار چیزی مثل آتش می خورم وقتی گوشه ای از ایران مردم تشنه و گرسنه اند.
باورم نمی شود هیچ کاری نمی توانم برایشان انجام دهم.باورم نمی شود مرگ انقدر نزدیکِ من است و من همیشه این را فراموش می کنم. به خودم می گویم این بار دیگر طور دیگری زندگی کن احمق، ببین چقدر ناتوانی در برابر این مرگی که تمام روشنفکران دنیا سعی در دست انداختن اش دارند.
سرم را که زمین می گذارم حس می کنم زمین زبان باز کرده و حرف می زند.حس می کنم صدای گریه ی کودکی گم شده می آید . من از مرگ می ترسم و این اعترافی هولناک است.

۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

ارق ملی ام ( اگر املاش درست باشد) این چند روز مدام در حال تحریک شدن است.بعد از اسکار گرفتن اصغر فرهادی پیش نیامده بود با هیجان زل بزنم به تلویزیون و لب هایم را با دندان بجوم.
حالا وقتی یکی از همین هم وطن هایم که در فرودگاه استانبول نفرینشان کردم و به شوهر گفتم از ایران به خاطر همین مردم اش بیزارم ، مدال طلا می گیرد از خوشی اول صدایم دورگه می شود و بعد اشک هایم چشم هایم را می سوزاند.
صدا و سیما هم که از هیچ تلاشی دریغ نمی کند و تمام آهنگ های آرشیو را یکی یکی رو می کند تا من ارق ملی ام بیشتر قلقلک اش بگیرد.
کاش توی همین چند روز یکی از فیلم هایی را تلویزیون نشان دهد که زنی بعد از سال ها از غربت به وطن بر گردد و به محض پایین آمدن از پله های هواپیما خاک ایران را ببوسد و بدین سان من به خودم بفهمانم که فقط توی همین کشور و با همین مردم می توانی با احساس بمانی...

۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

این روزها در حال تمرین ِ صبرم.شده حتی ناخن هایم را کف دست فشار می دهم و به خودم می گویم " عیبی نداره"
اما می دانم که عیب دارد.می دانم این درک کردن همیشه یک طرفه است و می دانم که فقط این کارها از یک زن بر می آید که مدام با خودش بگوید به خاطر زندگیم .انگار این زندگیه لعنتی فقط مال زن است.
قبل تر ها هر وقت چیزی از حد توانم بالا می زد ، در اتاق ام را می بستم و اشک می ریختم تا مامان بی آید.اما حالا صبر می کنم.
فقط نمی دانم چه کسی و در چه تاریخی رکورد سر ریز شدن صبر را زده...

۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

گاهی دلم برایت تنگ می شود.
دلتنگی برای تو یعنی دلتنگی برای خودم و طعم سیبی که وسوسه ات کردم برای چیدن.

هر وقت خوابت نمی آمد و وقت داشتی من را برای وسوسه ای که به جانت انداختم ببخش.
شاید حالِ فردایم خوب شود...

۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

خیلی وقت است که حال هیچ کس خوب نیست.
انگار قرن هاست که وقتی از کسی می پرسم خوبی فقط می گوید : نه
فکر داستان گلشیری ام که خط اولش نوشته : " نمی دانم چرا هیچ کس زنگ نمی زند بگوید عنایت الله خان دندان بچه ام در آمده"
نمی دانم بگویم حق هم دارند یا نه.
هیچ دختر و پسری دهانشان بوی دوستت دارم ندارد.
روی دیواری نوشته بود:
آدم و هوا
من و تو
.
.
لیلی و مجنون را بسپار به افسانه ها...

حال هیچ کس خوب نیست و من هر بار خودکار را روی کاغذ می گذارم ،چشم هایم دو دو می زند و دندان هایم گوشه ی لب هایم را می گیرد و الف و پ و ت و هیچ حرفی به هم نمی چسبد تا بشود فقط یک کلمه برای گفتن این که حال این روزهای ما خوب نیست...
 

۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

امروز یادِ کتاب هام افتاده بودم که توی جامیزیِ مدرسه جا می ماند و جرئت نمی کردم به مامان بگم که فردا دقیقا امتحان همان کتاب را دارم.
بعد یاد عینک دوستِ دورانِ راهنمایی افتادم که عینک اش را می گرفتم و با چشم های تنگ شده به تخته زل می زدم .فقط چون خوشم از عینک می آمد و حالا که باید بزنم و نمی زنم.
بعد یادِ دکه ی دبیرستان افتادم که هر چند وقت یک بار ساندویچی می خریدم و می گفتم بزن به حسابِ ندا شریفی و حتی یادِ پیش نمازِ مدرسه با عینک ته استکانی.
بعد یادِ مهتاب افتادم.یکی از بهترین دوست های دانشگاه که اصلن هیچ وقت نفهمیدم چرا آن دوستیه سفت و سخت مان بدون هیچ دلیلی تمام شد.
بعد یادم آمد چقدر چیزهایِ رها شده پشتِ سَرَم مانده و چرا گاهی انقدر بی رحمانه به مغزم هجوم می آورند.
بعد یادم آمد دلم برای تمامِ لحظه های گذشته تنگِ تنگِ تنگ است...


۱۳۹۱ خرداد ۲۷, شنبه

خواهرم یا مریض نمی شود یا وقتی می شود درست و درمان می شود...نه از این مریض های بی خودی و دمِ دستی.ویروسِ بدبختی کاملا اتفاقی دیروز وارد بدن اش شده بود و دچار به هم ریختنِ دل و روده اش شده بود.
امروز صبح ساعت هشت و سی دقیقه موهای بلند و تاب دارش را توی صورت ریخته و یک دست اش را به شکم گرفته و وارد آشپزخانه می شود و به جای صبح بخیر می گوید:
"آااااای" می پرسم:
"چته ؟"
"دلم"
از وقتی که به یاد دارم طناز جز دل درد مرض دیگری نگرفته.بچه که بودیم به محضِ نشستن در ماشین همین جمله را تکرار می کرد:
"آااااای.........دلم"
همیشه هم با دوبار تکرار کردن ِ این جمله ،مامان می کشاندش روی صندلیِ جلو و توی بغل اش تکانش می داد.
زیاد خوشحال نبودم از اینکه درست در سه سالگی یک هوو به این بد اخلاقی و لوسی عیش ام را منقش کرده اما چاره ای نداشتم جر اینکه گاهی یواشکی یک نیشگونی از پاهایش بگیرم و یا موهایِ فرفری اش را از پشت بکشم.
مامان جوشانده را هم می زند و می گذارد جلوش.طناز پاهایش را توی بغل اش جمع می کند و اخم می کند.مامان همیشه گوش به فرمانِ بهانه هایِ ریز و درشت اش بوده.
توی دفترِ خاطرات اش خوانده بودم که چقدر ناراحت است که امسال هم تولدش بی هیچ سر و صدایی و هیچ آدمِ خاصی اتفاق افتاد.دلش می خواسته دیگر در بیست و یک سالگی بتواند یک آدم  داخلِ زندگیش باشد. مثلِ همه ی دختر ها و باز هم به خودش لعنت فرستاده بود که انقدر گندِ دماغ است.

می گویم" خجالت بکش...من سنِ تو بودم شوهر کردم"
چهره اش را بیشتر در هم می برد و می گوید:

"آی مامان حالم یه کم بهترِه" و می زند زیر خنده
نگاهش که می کنم ، می بینم که انگار به چشم ام بزرگ شده .فکر می کردم همیشه همان طنازِ کوچک و مغرور که تا به حال کسی گریه اش را ندیده می ماند و می شود حتی برایش در هیچ مکانی  بلیط نخریم و بگوییم آقا این که بچه است.
پاهایش را درازمی کند و می گوید" الان"
چیزی است که فقط خودمان دو تا می فهمیم یعنی چه.می خندم.
دلم می خواهد بپرسم " طناز کی انقدر بزرگ شدی؟ "
اما نمی پرسم...مثل تمام سوال هایی که هیچ وقت نمی پرسم.

۱۳۹۱ خرداد ۲۱, یکشنبه




من فردا شب یک مهمان دارم ...نه خیلی عزیز ولی می توان گفت خیلی مهم...فردا دور و برِ ساعت دوازده و بیست دقیقه خانم هیلاری کلینتون با لباس خواب به خانه ی من می آید تا با هم داستانِ جدیدم را بنویسیم...
فکر کنم از سیب خوشش می آید...باید ده کیلو سیبِ سبز بخرم...

من دیوانه نشدم ...خیالتان راحت...

۱۳۹۱ خرداد ۸, دوشنبه

بی مقدمه بهش گفتم : " چرا به جای اینکه یک بدبخت به بدبخت های دنیا اضافه کنیم ،یکی از بدبخت ها را کم نکنیم؟"
حواس اش کامل به من نبود..همانطور که با صفحه ی موبایلش ور می رفت گفت: "آهان"
گفتم" بیشتر شبیه جنایته ...هیچ تضمینی نیست ... حتی وقتی یخچال هم  می خری ضمانت نامه دارد... گوش می کنی؟"
گفت:" اوهوم"
گفتم" بچه یِ مستندِ دیشب سرطان داشت آن هم از چهار سالگی...آخرِ مستند هم برج میلاد را در لایه ای از دود و آلودگی نشان داد ،یعنی که تقصیر از ریزگردهاست....از کجا معلوم بچه ی ما سرطان نگیرد؟ ...اصلن سرطان هم مهم نیست از کجا معلوم که اگر دختر بود بهش تجاوز نکنند؟  شاید یک وقتی بیشتر از سنش فهمید و آن از همه بیشتر درد دارد وقتی بین کسانی بفهمد که هیچ نمی فهمند....شاید هم  من و یا تو، نتوانستیم درکش کنیم...اگر از من خواست برایش توضیح دهم که چرا به تکوینش کمک کردم باید چه جوابی بدهم؟  شاید هم عاشق شد از این عشق های چرندِ این روزها ...اصلن شاید در یک زمانی برای مسئله ای شک کرد..می دانی شک شوکران این دنیا است...."
گفت " خب"
گفتم " خیلی خوبه یه بچه به سرپرستی..."
گفت" چته امشب؟ باز قاطی کردی؟"
گفتم" فقط دارم نظرت رو می پرسم"
گفت" خیلی چرته...وقتی می تونی یکی از خونِ خودت، از وجودِ خودت به دنیا بیاری چرا مالِ یکی دیگه؟"
نگفتم.....
نگفتم" لعنت به این خون و وجودِ من...مگر من کی هستم به جز یکی از نوعِ آدم که مثل همه پُر ام از عقده...