۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

می دانم این روزها تمام می شود.می دانم...
یک روزی می آید که دیگر بوی هر چیزی حتی کاغذ حالم را به هم نمی زند.
یک روزی که از بیست و چهار ساعت ، بیست ساعت اش را توی دستشویی مشغول عق زدن نباشم.
یک روزی که آنقدر بی حال نباشم تا جواب سوال های شوهرم را با سر بدهم.
این روزها باید با همان شدتی که آمدند و چنان غافلگیرم کردند که فراموش کردم حتی آدمم ،بروند.
آن وقت توی آغوشم می گذارندش و من می گویم " پس تو بودی؟"