۱۳۹۰ آذر ۸, سه‌شنبه

گاهی اینجا می نویسم فقط برای اینکه هر جمله ای که از کوچه های ذهنم رد می شود را به زور نکشانم توی داستان های کوتاهم.
گاهی هم می نویسم فقط برای اینکه همین جمله ها توی ذهنم نپوسند.
اما الان می خواهم بنویسم برای اینکه گاهی اگر ننویسی همان جمله ها تویِ چشم هات می ترکند و نمی توانی جلوی مرد خانه که این همه خسته از کار برگشته گریه کنی.
اصلا دلم نگرفته.بی امید و خسته هم نیستم.با کسی هم دعوا نکردم.
حالم خوب است.آرامم.اما دلم عجیب گریه می خواهد...چطوری این طوری می شود؟؟؟ 


۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

گاهی از تویِ این سی دی هایِ پُر از خط و خش یه آهنگ هایی شنیده می شه که پرتاب

میشی به اون قسمت هایی از زندگیت که دیگه زنگ زدند.

هی چشم هات می سوزن.

هی آدم دردش میآد یه دردی که نمی دونی از کجاست.

هی به خودت می گی سس....س. هی می گی هیس.هی به مغزت می گی خفه شو.

هی با خودت بلند می گی :دیوونه ای؟

هی لب هات رو گاز می گیری و لرزششون رو می خوری.

اما آخرش اشک هات در میان.


۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه

خواهرم به پلیس گفته بود " یعنی خسارتِ هر دو ماشین را من باید بدهم"

پلیس گفته بود" اگر ماشینِ شما را از این صحنه حذف کنیم، تصادفی می شد؟"

خواهرم لالمانی گرفت و من هم .

من را اگر حذف می کردند از این دنیا کسی انقدر دیوانه هم پیدا می شد؟

واقعا می گویم گاهی که زیاد فکر می کنم می بینم دیوانه ام.

اگر من را حذف کنند از این دنیا چه اتفاق هایی نمی افتاد؟؟؟



۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه

این تک گویی ها ی بی جایِ ذهنی آدم را می کشد.

انگار تمامِ روز یکی توی مغزت دراز کشیده و آواز می خواند و گاهی هم غلت می زند.


باید بدانم این سیم خاردارها را کی دورِ مناطقِ حفاظت شده می کشد.

برایِ مغزم نیاز به ده متر سیم خاردار دارم.







۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه

من توی دلم صدا می شنوم.

صدایی شاید ،شبیهِ بن بست.

صدای بن بست که می دانی چیست؟

صدایش بد است اما من دوستش دارم.

هیچ دیوانه ای حتی هدایت و حتی تر آن سلینجرِ دیوانه هم مثل من از این صدا احساس رضایت نمی کردند..

دست خودم نیست.تویِ بن بستی گیر افتادم که دوستش دارم.

بی خودی هم نیست.من تویش تنها نیستم.

ما اینجا سه نفریم... .

۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

وزنِ سفیدی های بی هنگام رویِ برگ های خزان ندیده ی درخت ها

وَ خم شدنِ شاخه ها

و لرزش شانه ی شاخه ها در جدالی برای نشکستن و شکستن.

و شکستنِ شاخه ها

و شانه های ستبرِ کاج ها که زیرِ هیچ وزنی حتی خمیده هم نمی شوند

و حسادتِ من ...