۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

الان سه روز است که باران یک بند و بی وقفه می بارد.
ببین، اما من حتی یک لحظه هم آن احساس تلخ و زجر آورِ گذشته را تکرار نکردم.
اصلا هم نمی ترسم از آمدن زمستان و برف و در هم رفتن آسمان.
حتی دیگر به کاش مردن و کاش نبودن ها هم فکر نمی کنم.
من تو را همین نزدیکی ها و توی همین دم و باز دم ها آن هم میان این فصل بی برگی پیدا کردم.
مطمئن بودم هیچ قرص و روان درمانی اگر تو نباشی جواب نمی دهد.
حالا تو را یواش یواش از زیر ساختمانِ جهل و بی خبری های خودم دارم بیرون می کشم.
چرا زودتر به تو فکر نکرده بودم! یا شاید فکر کرده بودم و باورت نداشتم.
اما درست اواسطِ این پاییز بیست و سه سالگی بود که از اعماق وجودم فریاد زدم:
"یافتم.یافتم"
طولِ این درمان هر قدر که باشد، خیالم راحت است.
تو خودِ درمانی.


۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

امروز یازده سال بعد بود.تو نشسته بودی روی تاب حیاط مادر بزرگ و با تیرکمان دست سازت ,گنجشک ها را نشانه گرفته بودی.من از پشت شیشه نگاهت می کردم.لباسم مشکی بود.توی هال تمام فامیل جمع شده بودند و قرآن می خواندند.
یکی از گنجشک ها گیر افتاد توی دستشویی گوشه ی حیاط و تو چشم های مشکی ات را تنگ کردی و لب هایت را به دندان گرفتی.دقیقا هجده سالت بود.یکهو من یازده ساله شدم و دویدم توی حیاط.گنجشک پر زد و بیرون پرید.تو داد زدی"بابا بیا اینور دیگه.تازه گیر انداخته بودمش"
همه از توی هال بلند صلوات فرستادند.
من و تو و تارا و طناز توی حیاط آب بازی می کردیم و دور حیاط می دویدیم.تو چقدرپر انرژی بودی.بالشت را محکم کوبیدی به سرم.بالشت بنفش مادر بزرگ را برداشتم و خواستم تلافی کنم.قدم به تو نمی رسید.خیلی قدت بلند است.از همه ی هم سالانت بلند تر. 
یکی از توی هال گفت "برای شادی روح جوون از دست رفته ی این خانواده صلوات"
یکهو حیاط مادر بزرگ خزان شد.پر از برگ های زرد.تاب انقدر کهنه شد که هیچ کس جرئت نشستن رویش را نداشت.تو آنجا نبودی.مامان خوابت را دیده بود.برات ختم انعام گرفته بود.
همه صلوات فرستادند.من هنوز باور نکردم.امروز یازده سال بعد بود.... 

۱۳۹۰ مهر ۲۳, شنبه

نوشتنم نمی آید.بی حوصله هم نیستم.اما حروف توی ذهنم حتی به هم نمی چسبند.اگر هم بشوند کلمه مثل موشی که دنبالش می کنی ,گم می شوند توی حفره های مغزم.
همین دیگر.گم می شوند توی حفره های ذهنم, خودش یک مساله است.یکی گفت اول توی حفره های ذهن و بعد گم می شوند.اما استاد گفت" ولش کنید خانوم قاف سبکش اینطور است"
ولم هم کردند,اما باز هم نوشتنم نمی آید.هیچ چیزی به اندازه ی کافی زیاد نیست که بشود بیاریش روی کاغذ.اتفاقات و آدم ها انقدر تکراری شدند که به انتهای خودکار نرسیده صدای ناله ی کاغذ را در می آورند.
برای نوشتن باید دید و دیدن باید همه جای دنیا باشد و ما اینجاییم که برای دیدن دنیا باید از هفت خان رستم بگذریم و خیلی وقت ها به ورود ممنوع می خوریم.
آن وقت باید بنویسیم که نمی گذارند از این گربه ی محدود تکان بخوریم اما نباید .
باید  بنویسیم که هم به سارای کوچک و هم به سارای بزرگ تجاوز می شود. از تجاوز به ذهن گرفته تا جسم ,اما نباید.
باید بنویسیم به خاطر به قدرت رسیدن خودشان اعتقاد های ما را لگدمال کردند اما نباید.
باید بنویسیم فرهنگ مردم مان هر روز در حال استحاله است و نباید .
باید بنویسیم می شود زنی کنار شوهر دوست نداشتنی اش بنشیند و به مردی دوست داشتنی فکر کند اما نباید بنویسیم.
من نوشتنم نمی آید .مشکل از من است ؟؟؟




۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

همیشه زنی توی کافه تنهاست.کف دست های مشت شده زیر چانه اش از عرق نوچ شده اند.همیشه هم قهوه اش را خلاف عقربه های ساعت هم می زند.نگاهش به تمام آدم های توی کافه منقطع و بریده و نگاهش به در کافه کشیده و ملتمس است.
دسته های شال مشکی اش را روی هیچ کدام از شانه هایش نمی اندازد و چند وقتی است که شال را اتو هم نمی کند.پوست صورتش کدر شده و سیاهی ریمل دور چشم هایش ماسیده.
نه نوشیدن قهوه اش صدایی دارد و نه خوردن فنجانش به نعلبکی سرامیکی. 
دو تا دو ویک هزار تومانی می گذارد لای جلد چرمی صورتحساب و از جایش بلند می شود.
انگار باز با نگاهش می گوید"امروز هم پر "

۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

اول کتاب توی دستم نوشته "برای فرناز عزیزم"

 و کمی پایین تر "یه روز خوب در..."

خیلی وقت بود از کسی کتاب,هدیه نگرفته بودم.آن هم درست آخرین لحظه دیدار.

همه ی شعر هایش را همان شب خواندم و هر بار به خودم می گفتم "من عاشق این

دخترم"

نه صرفا به این دلیل که این دختر گاهی به وبلاگ من سر می زند یا نسبتی از طریق

ازدواجم با او پیدا کردم.

این دختر که کتاب شعر های رسول یونان را به من هدیه می کند ,گاهی درست خود

من می شود.

این هیاهو و تشویش هایش برایم از هر چیزی ملموس تر است .

این دختر مو های بلند تاب دار دارد و من موهای صاف.

او رشته اش هنر است و من ریاضی.

او فاصله اش با راکد بودن هزار سال است و من غرق در رکودم.

ظاهر بین نباشید.من گاهی خیلی شبیه او هستم یا شاید دلم می خواهد...