همیشه زنی توی کافه تنهاست.کف دست های مشت شده زیر چانه اش از عرق نوچ شده اند.همیشه هم قهوه اش را خلاف عقربه های ساعت هم می زند.نگاهش به تمام آدم های توی کافه منقطع و بریده و نگاهش به در کافه کشیده و ملتمس است.
دسته های شال مشکی اش را روی هیچ کدام از شانه هایش نمی اندازد و چند وقتی است که شال را اتو هم نمی کند.پوست صورتش کدر شده و سیاهی ریمل دور چشم هایش ماسیده.
نه نوشیدن قهوه اش صدایی دارد و نه خوردن فنجانش به نعلبکی سرامیکی.
دو تا دو ویک هزار تومانی می گذارد لای جلد چرمی صورتحساب و از جایش بلند می شود.
انگار باز با نگاهش می گوید"امروز هم پر "
۱۰ نظر:
کاش کتابت زود چاپ شه! اون داستانت که راجع به همین زن توی کافه بودو خیلی دوس دارم. به هر جهت موفق باشی :دی
می بینی طناز.من همش نگران اون زن توی کافه ام اما نمی دونم باید داستانش را چطوری تمام کنم:(
به نظر من از Mr. Goudarzi غافل نشو! باید یه فکریم به حال زنهای تو کافه بکنیم. من میگم آمارشونو بدیم گشت ارشاد بیاد جمعشون کنه که تو هم انقدر بهشون فکر نکنی...
VAIIIIIIIIIIIIIIIIE MAN.
نمیدونستم می خوای کتاب بدی بیرون هر وقت تموم شد حتمآ بهم معرفی کن تهییه کنم.پیشاپیشش کلی تبریک می گم بهت.
حتم دارم که کتابه موفقی می شه.:)
((البته ببخشید تو صحبت های دو خواهر فوضولی کردم.))
مگه اینکه همون گودرزی از من یه چیزی در بیاره طناز.
ناشناس کتابم که چاپ بشه توی وبلاگم می نویسم.اما بعد از عید این اتفاق می افته.
زیبا نوشتی
مرسی سایه جان که خوندی
مرسی سایه جان که خوندی
ارسال یک نظر