۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

همیشه زنی توی کافه تنهاست.کف دست های مشت شده زیر چانه اش از عرق نوچ شده اند.همیشه هم قهوه اش را خلاف عقربه های ساعت هم می زند.نگاهش به تمام آدم های توی کافه منقطع و بریده و نگاهش به در کافه کشیده و ملتمس است.
دسته های شال مشکی اش را روی هیچ کدام از شانه هایش نمی اندازد و چند وقتی است که شال را اتو هم نمی کند.پوست صورتش کدر شده و سیاهی ریمل دور چشم هایش ماسیده.
نه نوشیدن قهوه اش صدایی دارد و نه خوردن فنجانش به نعلبکی سرامیکی. 
دو تا دو ویک هزار تومانی می گذارد لای جلد چرمی صورتحساب و از جایش بلند می شود.
انگار باز با نگاهش می گوید"امروز هم پر "

۱۰ نظر:

tannaz گفت...

کاش کتابت زود چاپ شه! اون داستانت که راجع به همین زن توی کافه بودو خیلی دوس دارم. به هر جهت موفق باشی :دی

بی درد گفت...

می بینی طناز.من همش نگران اون زن توی کافه ام اما نمی دونم باید داستانش را چطوری تمام کنم:(

tannaz گفت...

به نظر من از Mr. Goudarzi غافل نشو! باید یه فکریم به حال زنهای تو کافه بکنیم. من میگم آمارشونو بدیم گشت ارشاد بیاد جمعشون کنه که تو هم انقدر بهشون فکر نکنی...

ناشناس گفت...

VAIIIIIIIIIIIIIIIIE MAN.
نمیدونستم می خوای کتاب بدی بیرون هر وقت تموم شد حتمآ بهم معرفی کن تهییه کنم.پیشاپیشش کلی تبریک می گم بهت.
حتم دارم که کتابه موفقی می شه.:)
((البته ببخشید تو صحبت های دو خواهر فوضولی کردم.))

بی درد گفت...

مگه اینکه همون گودرزی از من یه چیزی در بیاره طناز.

بی درد گفت...

ناشناس کتابم که چاپ بشه توی وبلاگم می نویسم.اما بعد از عید این اتفاق می افته.

بی درد گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
سایه گفت...

زیبا نوشتی

بی درد گفت...

مرسی سایه جان که خوندی

بی درد گفت...

مرسی سایه جان که خوندی