۱۳۹۰ دی ۳, شنبه

این فقط یک داستان کوتاه است





یک صدایی می دهد شبیه به چکه کردن قطره های شیر آب تویِ تشتِ مسی.

یک دردی هم دارد مثل وقتی که روی فرش های پر نقش و نگار بی هوا می دوی و صدایی شبیه قرچ می شنوی و دلت ضعف می رود و همانجا می شینی و سوزن را از کف پا بیرون می کشی و تنها کاری که بلدی بکنی گفتن یک آخ است.

چرا وسطِ این حیاط حتی یک درخت کاج هم ندارد ! پس این کلاغ های بدبخت به این فصل سرما کجا چرت بزنند؟ چه سوزی هم می آید . انگار هر چند دقیقه یکبار باد سردی با چنگال های تیزش هجوم می آورد توی اتاق و به پهلویم چنگ می اندازد و دوباره بیرون می رود.شاید هم همان آل باشد که قدیمی ها می گفتند.

این همه مهتابی وسط روز چرا باید روشن باشد؟ فقط تنها خاصیتشان این است که صورت های مریض را رنگ پریده تر نشان دهند تا آدم باور کند که مریض است مگر نه اینجا چه می کند ؟

هستی؟ من که می گویم هنوز هستی.مطمئنم.از آنجا می فهمم هنوز هستی که ...

" درد داری؟"

هر یک ساعت یک بار این را می پرسد و یک سوزن دیگر شلیک می کند توی دستم تا شاید تو از این دنیا دل بکنی.

تا به حال لباس به این گشادی تنم نکرده بودم.آن هم سبز به این بد رنگی.شاید اگر به جای کاج یک بید مجنون بزرگ هم از این پنجره پیدا بود حالم بهتر می بود.باید بوی الکل و بتادین بیآید اما من فقط بوی خون حس می کنم.

از اینجا می فهمم هستی که هنوز دور ناف ام سنگین است و هنوز صدای ضربان قلبت  که در من تکرار می شود را می شنوم.این مایع بی رنگ که از آن بالا سُر می خورد توی رگ هایم تمام تنم را می لرزاند و بعد دل و روده ام به هم می پیچد و انگار تو مقاومت ات بیشتر می شود.

" خودت هم باید کمک کنی.اگر درد داری داد بزن"

من باید کمک کنم ؟ درد دارد.فکر همین که فقط سه ماه توانستی چیزی باشی برای خودت وکسی باشی برای من درد دارد.

بیا . کلاغ ها هم خسته شدند.با آن وزنِ سیاهِ سنگین شان نشستند روی شاخه های لخت چنار.من هم کلافه بودم.با آن وزن سنگینم مدام توی کوچه های تاریک می دویدم و اصلا فکر نمی کردم آدمی که فقط سه ماه از آدم بودنش می گذرد و اینطوری به من چسبیده چقدر از دنیا بیزار می شود.البته فقط شب ها و تویِ خواب هایم می دویدم ها، آن هم از دست شبحی که مدام دنبالم می کند.یکی از همین زن های سفید پوش همان وقتی که عکس تو را توی آن تلویزیون سیاه وسفیدش نشانم می داد گفت " ببین خودش را جمع می کند.باید مراقب حتی خواب هایت هم باشی."   اما هیچ کس نمی داند این خواب ها شجره ی من است.

درد دارم.یک درد بی ثمر که بوی بیهودگی می دهد.الان است که کسی بپرسد مگر درد هم بو دارد. ولشان کن.آدمی که نتواند بوی درد را بفهمد خیلی احمق است.

این دردی که زنِ تخت بغل دیشب کشید بوی ِ باران می داد.آخر دردش خندید و یکی مثل تو را از آن محیط تنگ و تاریک خلاص کرد و آورد توی این دنیای گَل و گشاد و بی در و پیکر.اما این دردی که تو به من تحمیل کردی یک دردی تو خالی است.مثل گردویی که دست هایت را سیاه می کنی تا بشکنی و بعد می بینی وسط اش لزج و غیر قابل خوردن است.

چه بهتر که مهتابی ها را خاموش کردند .حالا فقط از نورِ زیر در گاهی دمپایی های سفید لخ لخ کنان رد می شوند.هزار سال بود اینطوری از صبح تا شب تاق باز نخوابیده بودم.

راستی قرار بود هزار و یک کار یادت بدهم و سعی کنم یک آدم درست و حسابی برای خودت باشی.ولی راستش قرار بود یادت بدهم به هیچ کس و هیچ چیزی اعتماد نکنی.خب چقدر با هم مشکل پیدا می کردیم.ولی در عوض تو مثل من از هر چیزی نمی ترسیدی.خیلی قرار ها برای خودم گذاشته بودم.اما تو انقدر لوس و خودخواهی که فقط به خاطر خواب های نکبتی من از بودنت دست می کشی.

درد دارم.یک دردی شبیه وقتی ارکستری برای صندلی های خالی می نوازد.

از اینکه یکهو تمام نور راهرو حمله می کند توی اتاق تاریک بیزارم.چرا این پرستار ها لباس قرمز نمی پوشند؟

" هر چقدر دردت بیشتر باشد بهتر است.اگر متوجه افتادنش شدی این زنگ آبی را بزن.من میام"

به مردن تو می گویند افتادن.اما خوبی که دارد این است که مردنت صدا دارد.من موقع مردنت این زنگ را فشار می دهم.شاید اگر من تنها توی خانه بمیرم تا چند ساعت کسی نفهمد اما تو فرق می کنی.

درد دارم .شبیه آن روزی که بعد از چند ماه پو ل جمع کردن و هر شب خواب عروسک پشت ویترین مغازه را دیدن جمع پو ل هایم شد نهصد تومان اما فروشنده عروسک را درست همان روز فروخته بود.

من هم البته خیلی آدم بی خودی هستم.فکر می کردم یک تکه از بهشت اضافی آمده و یک جمعیتی را هل دادم تا آن تکه را بزنند به اسم من.

حالا که جز تو کسی به حرف هایم گوش نمی دهد بگذار اعتراف کنم قبول دارم به وجود آوردن تو تماما از روی خود خواهی بود .این دنیا آنقدر ها هم جای خوبی نیست که تو دو دل بین بودن و نبونت ماندی.

درد دارم.انقدر عرق کردم که تنم چسبیده به تخت.داد زدن هم بلد نیستم.هیچ وقت حتی یک بار هم کسی نفهمیده که من درد دارم.اما تو که انقدر به من نزدیکی بفهم.

من که نمی خواستم تو نباشی.یادت نیست همان روز اولی که برگه ی آزمایش را دیدم دویدم جلوی آینه و بلوزم را بالا زدم تا شاید ببینمت ؟ یادت نیست دست کشیدم روی شکمم و آرام گفتم " چقدر خوب که هستی"

مامان گفت این دلشوره ها برات مثل سم است، آخر کار دستت می دهد.دست من که نیست.مگر می شود دلشوره را قورت داد؟ مثل زهر می مانند.

چرا صدای قلبت نمی آید؟ چقدر زود خسته شدی. می خواستم تا صبح هم با تو حرف بزنم.

درد دارم.مثل درد... . مثل هیچ دردی نیست.دور ناف ام خالیِ خالی است.تعداد نفس هایم تقسیم بر دو شد.انگار سوار گرد بادی وسط یک بیابان می چرخم و صدای هیچ می دهم.یادت بماند من به مُردن ات کمک کردم...

۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

امتداد نفسم روی شیشه ها نمی ماند...

مشکل از من است ؟

من خواب می بینم از توی تلویزیون ماهی ها بیرون می ریزند و زیر پاهای من می میرند...

دخترهای دهاتی خواب چه می بینند ؟

شاید خواب شالیزار و مزرعه و گاو ...

چقدر این روز ها زیر پوستم چیزی را کم دارم...

۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

داری اذیتم می کنی که چی؟ که یادم بی افته مامان هر بار از دستم کلافه می شد داد می زد که الهی مادر بشی؟

یعنی از همین ماه اول بودنت می خوای بد باشی؟ برای تلافی تمام حرص هایی که به مادر بزرگت دادم.

من می ترسم بچه وقتی کلمه ی تهدید به سقط را می شنوم.اصلا نگران نبودنت نیستم، نگران بودن و سالم نبودنت هستم.

می دانی من وقتی توی این دنیا کسی مثل پدرت را دارم هیچ وقت نگران هیچ نبودنی نیستم.پس بی خود انقدر خودت را لوس نکن .اگر می خواهی که نباشی زودتر نباش...


۱۳۹۰ آذر ۲۴, پنجشنبه

هی برای آدم اس ام اس میاد برای لاغر شدن با  ما تماس بگیرید، کوش آداسی هتل چهار ستاره فول نمی دونم چند هزارتومان.

دیگه اس ام اس ها را باز هم نمی کردم.صبح اس ام اس اومد.خواستم همانطور که سیب زمینی پوست می کندم یک فحش گنده بدم.ولی ندادم و اس ام اس را باز کردم.
بابا بود.نوشته بود: "مادر شدنت مبارک"
خندیدم.بلند بلند.بعد گریه کردم.بعد ده بار متن را خواندم.بعد مامان زنگ زد.گفت مامان کوچولو چطوری.بعد...
اصلا بعدش را نمی دانم.اصلا هم نمی دانم دارم چه می نویسم.دست هام یخ کرده.جلوی آینه ایستادم و بلوزم را بالا زدم و هی توی آینه با خودم می گم : یعنی یک چیزی این تو در حال رشد کردنه؟
من الان چه باید بنوسیم؟ به من مادر شدن می آید؟ به محمدرضا بابا شدن که خیلی می آید.
یک چیزی دارد می چسبد به من که من باید حسابی مراقبش باشم.نمی دانم.فقط دارم حرف می زنم که یک وقت جیغ نکشم...