۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

گاهی آدم ها دلشان را به چیزهای کوچکی خوش می کنند.
به یک لبخند.
به: نگفت خداحافظ، پس نمی رود.
به :عیب ندارد دنیا اینطور نمی ماند.
به : آسمانِ همه جا یک رنگ است.
به: اینبار دیگر درست می شود.
به یک رویا.
من از آن هایی هستم که مدام کتاب می خوانم و بعد از خواندن هر کتاب فکر می کنم چقدر می فهمم.چقدر ایدئولوژی ام تغییر کرده،اما شب که می روم زیر پتوی سبز ام رویا می بافم.رویاهایی که اگر برای همین بچه های مهد کودک کنارِ خانه بگویمشان می خندند.
گاهی تکانی می خورم تا خواب از چشم هایم کنار رود و سایه اش نَیُفتد روی رویاهایم .
من از قُماش آدم هایی هستم که ترجیح می دهم دلم را حتی به صدای خر و پفِ شبِ قبلِ شوهرم خوش کنم.
 

۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

باران.
کافه نادری.
بوی قهوه.
صندلی های لهستانی.
کیک کشمشی.
پنجره های سفیدِ چوبی.
پرده های قرمز.
حیاطِ متروک.
گارسون هایِ مو سفید با روپوشِ زرشکی.
صدایِ خنده ی پیرمردهای میزِ روبرو.
جایِ خالیه سال هایِ دورِ دور.