۱۳۹۲ آذر ۲۴, یکشنبه

پاهایِ یخ کرده ام را از زیرِ پتو بیرون می آورم و چند ثانیه ای لبه ی تخت می شینم.محمد رضا تازگی ها خر و پفی ملایمی می کند. روی تخت مانی خم می شوم و پتو را روی دست هایش می کشم.کمی نگاهش می کنم.باز خواب دیدم که موقع شیر دادن بهش خوابم برده و از خواب پریدم. دوباره دست می کشم زیر کمرش تا مطمئن شوم لباسش زیرش جمع نشده باشد.صورتش را با پشت دست لمس می کنم تا بفهمم سردش نیست.
به محمد رضا گفتم : " گناه داره نمی تونه مثل ما وقتی سردشه سرش رو زیر پتو ببره"
گفت: " فقط تو اینکار رو می کنی"
راست هم می گوید همه ی پاییز و زمستان نوکِ دماغ ام یخ کرده. 
توی تاریکی دنبال ژاکتم می گردم .پیداش می کنم.اندازم نیست.تغییر سایزم از اِسمال به مدیوم و گاهی لارج فقط توی این لباس ها خودش را به رخم می کشد.تمام آیینه های خانه را جمع کردم.فقط آیینه ی دستشویی مانده برای مسواک زدن و مو شانه کردن.
روی کاناپه ی انتهای سالن مییشینم.بخاری را به طرف پاهایم روشن می کنم. " جای خالی سلوچ " را باز می کنم.تازه تا صفحه ی سی و دو رسیدم.قبلن توی این مدت سه تا کتاب را تمام کرده بودم.
مدام توی گوشی دهخدا را باز می کنم و میبندم.کتاب های دولت آبادی را فقط باید با یک لغت نامه خواند.پایین صفحه ی سی و سه فکر می کنم قرمه سبزیه امروز آنقدر ها هم که محمد رضا می گفت خوشمزه نشده بود.کمی جلوتر یاد پارسال می افتم . تقویم را باز می کنم توی همچین روزی نوشتم " خدایا من را از لذت مادر بودن محروم نکن .اگر گوش کنی من به تمام قول هایم وفا می کنم"
معلوم است که وفا نکردم.هر چه باشد من انسانم.مشتق شده از نسیان.سال هاست کار او گوش دادن و بر آورده کردن است و کار من فراموشی.
صفحه ی سی و هشت که می رسم گمان می کنم صدای مانی را شنیدم.روی انگشت ها ی پا می دوم به سمت اتاق.آهسته لای در را باز می کنم .خوابیده.دوباره بر می گردم.کتاب را باز می کنم .هنوز شروع به خواندن نکردم یاد خاله می افتم.پارسال همین روزها ایران بود و با محمد رضا دست به یکی می کردند تا من را از بچه دار شدن منصرف کنند.هیچ کدام نمی دانستند من حامله ام.خاله می گفت " بچه که بیاد تا آخر عمر میشینه اینجا و تکون نمی خوره " و با دست پشت گردنش را نشانم می داد.بعد دوباره فکر می کنم باز هم دلم برا ی خاله تنگ شده حتی امسال بیشتر.
درست جایی که دیالوگِ مِرگان ( زنِ سلوج ) می رسد صدای گریه ی مانی بلند می شود.
دولا می شموم و از توی تختش بیرون اش می آورم.بغلش می کنم و شروع می کند به شیر خوردن.صورت ام را نزدیکِ صورت اش می کنم . بوی جان می دهد...