۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

تمرینی برای فاصله گرفتن از اول شخصِ مفرد

زن پاهایش را روی سنگ لَق شده ی کف ِ اتاق می گذارد .حس می کند پاهایش تیر می کشند.کفِ اتاق روی سنگ ها می نشیند و پاهای برهنه اش را در آغوش می کشد.سنگ هایِ سفت و یخ زده دلش را آشوب می کند.موهای مشکی و کوتاه اش را دور انگشتان اش می پیچاند و محکم می کشد.درد توی سلول های مغزش می پیچد و لبخند می زند.پلک هایش را با دست آنقدر می مالد تا سیاهی ریملِ شب ِ گذشته تا روی گونه هایش پایین بی آید.
لاک های نا مرتب و زرشکی اش را نگاه می کند و گوشه ی ناخن انگشتِ اشاره اش را می جود.دست هایش را تا جایی که می تواند دراز می کند و گوشی اش را از روی میز قهوه ای بر می دارد.وارد کانتکت هایش می شود و گزینه ی دلیت آل را می زند.روی سنگ ها دراز می کشد و گوشی را روی سینه اش می گذارد و بلند می خندد.

۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه

آلبر کامو گفته بود :
"چیزی که مرا از مرگ می ترساند این است که یقین دارم زندگی بعد از من ادامه دارد"
و من از این جمله خیلی خوشم آمده بود و روی یخچال ام با ماژیک آبی و با خط بدم آن را نوشتم و هر بار که درِ یخچال را باز می کردم می خواندم اش.
جمله به نظرم خیلی خوب و عمیق بود اما امروز صبح قبل از آن که در یخچال را باز کنم پاک اش کردم چون به نظرم خیلی مزخرف آمد.
چیزی که من را از مرگ می ترساند این است که زلزله بی آید و من زنده زیر آوارها بمانم.
از صبح حال ام بدجوری خراب است  و وقتی حال ام خراب است بیشتر می خورم و هر چیزی که از گلویم پایین می رود انگار چیزی مثل آتش می خورم وقتی گوشه ای از ایران مردم تشنه و گرسنه اند.
باورم نمی شود هیچ کاری نمی توانم برایشان انجام دهم.باورم نمی شود مرگ انقدر نزدیکِ من است و من همیشه این را فراموش می کنم. به خودم می گویم این بار دیگر طور دیگری زندگی کن احمق، ببین چقدر ناتوانی در برابر این مرگی که تمام روشنفکران دنیا سعی در دست انداختن اش دارند.
سرم را که زمین می گذارم حس می کنم زمین زبان باز کرده و حرف می زند.حس می کنم صدای گریه ی کودکی گم شده می آید . من از مرگ می ترسم و این اعترافی هولناک است.

۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

ارق ملی ام ( اگر املاش درست باشد) این چند روز مدام در حال تحریک شدن است.بعد از اسکار گرفتن اصغر فرهادی پیش نیامده بود با هیجان زل بزنم به تلویزیون و لب هایم را با دندان بجوم.
حالا وقتی یکی از همین هم وطن هایم که در فرودگاه استانبول نفرینشان کردم و به شوهر گفتم از ایران به خاطر همین مردم اش بیزارم ، مدال طلا می گیرد از خوشی اول صدایم دورگه می شود و بعد اشک هایم چشم هایم را می سوزاند.
صدا و سیما هم که از هیچ تلاشی دریغ نمی کند و تمام آهنگ های آرشیو را یکی یکی رو می کند تا من ارق ملی ام بیشتر قلقلک اش بگیرد.
کاش توی همین چند روز یکی از فیلم هایی را تلویزیون نشان دهد که زنی بعد از سال ها از غربت به وطن بر گردد و به محض پایین آمدن از پله های هواپیما خاک ایران را ببوسد و بدین سان من به خودم بفهمانم که فقط توی همین کشور و با همین مردم می توانی با احساس بمانی...