۱۳۹۴ خرداد ۴, دوشنبه

چند هفته ای برنامه ریزی کردم.گروه های امداد و نجاتم را آماده و مجهز کردم.به خودم و محمدرضا آمادگی روحی دادم و چشم اندازی از چند روزی یا هفته ای به غایت طاقت فرسا را نشان دادم که به مانی بگم که دیگر نمی تواند شیر بخورد.
از روش های تربیت مثبت استفاده کردم و سعی کردم از عشق و محبت سیرابش کنم.داشتم فکر می کردم که دیگر وقتش است و باید استارت بزنم .
به مانی گفتم که دیگه نمی تونی شیر بخوری.
همین....قبول کرد و رفت. چند بار دیگر هم آمد و همین جمله را تکرار کردم و رفت پی بازیش.
تمام شد. به همین سادگی پسر بیست ماهه ام اولین و بزرگترین دریغ و فقدان زندگیش را پذیرفت.
و حالا منی که باید خوشحال باشم عجیب پریشانم که نکند تمام نداشتن ها و از دست دادن های زندگیش را به همین راحتی پذیرا باشد.
نکند یاد نگیرد حرف بزند و گله کند و هی حرف هاش را مزه مزه کند و پایین دهد؛بعد بشود درد، بشود بغض.
می آید بغلم می کند ، موهام رو به صورتش می کشد و می رود.دوست دارد به جای کمبودی که متحمل شده کنار پنجره ی اتاقش با هم بنشینیم و پرنده ها یا به قول خودش جی جی ها را نگاه کنیم.ماشین کنترلی جدیدش را فقط چند دقیقه دوست داشت و دوباره رفت سراغ ماشین لباسشویی و قابلمه های آشپزخانه.من مثل آدم هایی که هر لحظه منتظر طوفانند منتظرم طغیان کند.مثل همه بچه های دیگر؛مثل خودم که مامان می گوید بیچاره ام کردی تا از شیر گرفتمت.اما پسر من همچنان می خواهد به سکوتش ادامه دهد.
من نگرانم که نسلی ساخته باشم دوباره از تبار خودم.خاموش...