۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

امروز یادِ کتاب هام افتاده بودم که توی جامیزیِ مدرسه جا می ماند و جرئت نمی کردم به مامان بگم که فردا دقیقا امتحان همان کتاب را دارم.
بعد یاد عینک دوستِ دورانِ راهنمایی افتادم که عینک اش را می گرفتم و با چشم های تنگ شده به تخته زل می زدم .فقط چون خوشم از عینک می آمد و حالا که باید بزنم و نمی زنم.
بعد یادِ دکه ی دبیرستان افتادم که هر چند وقت یک بار ساندویچی می خریدم و می گفتم بزن به حسابِ ندا شریفی و حتی یادِ پیش نمازِ مدرسه با عینک ته استکانی.
بعد یادِ مهتاب افتادم.یکی از بهترین دوست های دانشگاه که اصلن هیچ وقت نفهمیدم چرا آن دوستیه سفت و سخت مان بدون هیچ دلیلی تمام شد.
بعد یادم آمد چقدر چیزهایِ رها شده پشتِ سَرَم مانده و چرا گاهی انقدر بی رحمانه به مغزم هجوم می آورند.
بعد یادم آمد دلم برای تمامِ لحظه های گذشته تنگِ تنگِ تنگ است...


۱۳۹۱ خرداد ۲۷, شنبه

خواهرم یا مریض نمی شود یا وقتی می شود درست و درمان می شود...نه از این مریض های بی خودی و دمِ دستی.ویروسِ بدبختی کاملا اتفاقی دیروز وارد بدن اش شده بود و دچار به هم ریختنِ دل و روده اش شده بود.
امروز صبح ساعت هشت و سی دقیقه موهای بلند و تاب دارش را توی صورت ریخته و یک دست اش را به شکم گرفته و وارد آشپزخانه می شود و به جای صبح بخیر می گوید:
"آااااای" می پرسم:
"چته ؟"
"دلم"
از وقتی که به یاد دارم طناز جز دل درد مرض دیگری نگرفته.بچه که بودیم به محضِ نشستن در ماشین همین جمله را تکرار می کرد:
"آااااای.........دلم"
همیشه هم با دوبار تکرار کردن ِ این جمله ،مامان می کشاندش روی صندلیِ جلو و توی بغل اش تکانش می داد.
زیاد خوشحال نبودم از اینکه درست در سه سالگی یک هوو به این بد اخلاقی و لوسی عیش ام را منقش کرده اما چاره ای نداشتم جر اینکه گاهی یواشکی یک نیشگونی از پاهایش بگیرم و یا موهایِ فرفری اش را از پشت بکشم.
مامان جوشانده را هم می زند و می گذارد جلوش.طناز پاهایش را توی بغل اش جمع می کند و اخم می کند.مامان همیشه گوش به فرمانِ بهانه هایِ ریز و درشت اش بوده.
توی دفترِ خاطرات اش خوانده بودم که چقدر ناراحت است که امسال هم تولدش بی هیچ سر و صدایی و هیچ آدمِ خاصی اتفاق افتاد.دلش می خواسته دیگر در بیست و یک سالگی بتواند یک آدم  داخلِ زندگیش باشد. مثلِ همه ی دختر ها و باز هم به خودش لعنت فرستاده بود که انقدر گندِ دماغ است.

می گویم" خجالت بکش...من سنِ تو بودم شوهر کردم"
چهره اش را بیشتر در هم می برد و می گوید:

"آی مامان حالم یه کم بهترِه" و می زند زیر خنده
نگاهش که می کنم ، می بینم که انگار به چشم ام بزرگ شده .فکر می کردم همیشه همان طنازِ کوچک و مغرور که تا به حال کسی گریه اش را ندیده می ماند و می شود حتی برایش در هیچ مکانی  بلیط نخریم و بگوییم آقا این که بچه است.
پاهایش را درازمی کند و می گوید" الان"
چیزی است که فقط خودمان دو تا می فهمیم یعنی چه.می خندم.
دلم می خواهد بپرسم " طناز کی انقدر بزرگ شدی؟ "
اما نمی پرسم...مثل تمام سوال هایی که هیچ وقت نمی پرسم.

۱۳۹۱ خرداد ۲۱, یکشنبه




من فردا شب یک مهمان دارم ...نه خیلی عزیز ولی می توان گفت خیلی مهم...فردا دور و برِ ساعت دوازده و بیست دقیقه خانم هیلاری کلینتون با لباس خواب به خانه ی من می آید تا با هم داستانِ جدیدم را بنویسیم...
فکر کنم از سیب خوشش می آید...باید ده کیلو سیبِ سبز بخرم...

من دیوانه نشدم ...خیالتان راحت...