۱۳۹۱ خرداد ۲۷, شنبه

خواهرم یا مریض نمی شود یا وقتی می شود درست و درمان می شود...نه از این مریض های بی خودی و دمِ دستی.ویروسِ بدبختی کاملا اتفاقی دیروز وارد بدن اش شده بود و دچار به هم ریختنِ دل و روده اش شده بود.
امروز صبح ساعت هشت و سی دقیقه موهای بلند و تاب دارش را توی صورت ریخته و یک دست اش را به شکم گرفته و وارد آشپزخانه می شود و به جای صبح بخیر می گوید:
"آااااای" می پرسم:
"چته ؟"
"دلم"
از وقتی که به یاد دارم طناز جز دل درد مرض دیگری نگرفته.بچه که بودیم به محضِ نشستن در ماشین همین جمله را تکرار می کرد:
"آااااای.........دلم"
همیشه هم با دوبار تکرار کردن ِ این جمله ،مامان می کشاندش روی صندلیِ جلو و توی بغل اش تکانش می داد.
زیاد خوشحال نبودم از اینکه درست در سه سالگی یک هوو به این بد اخلاقی و لوسی عیش ام را منقش کرده اما چاره ای نداشتم جر اینکه گاهی یواشکی یک نیشگونی از پاهایش بگیرم و یا موهایِ فرفری اش را از پشت بکشم.
مامان جوشانده را هم می زند و می گذارد جلوش.طناز پاهایش را توی بغل اش جمع می کند و اخم می کند.مامان همیشه گوش به فرمانِ بهانه هایِ ریز و درشت اش بوده.
توی دفترِ خاطرات اش خوانده بودم که چقدر ناراحت است که امسال هم تولدش بی هیچ سر و صدایی و هیچ آدمِ خاصی اتفاق افتاد.دلش می خواسته دیگر در بیست و یک سالگی بتواند یک آدم  داخلِ زندگیش باشد. مثلِ همه ی دختر ها و باز هم به خودش لعنت فرستاده بود که انقدر گندِ دماغ است.

می گویم" خجالت بکش...من سنِ تو بودم شوهر کردم"
چهره اش را بیشتر در هم می برد و می گوید:

"آی مامان حالم یه کم بهترِه" و می زند زیر خنده
نگاهش که می کنم ، می بینم که انگار به چشم ام بزرگ شده .فکر می کردم همیشه همان طنازِ کوچک و مغرور که تا به حال کسی گریه اش را ندیده می ماند و می شود حتی برایش در هیچ مکانی  بلیط نخریم و بگوییم آقا این که بچه است.
پاهایش را درازمی کند و می گوید" الان"
چیزی است که فقط خودمان دو تا می فهمیم یعنی چه.می خندم.
دلم می خواهد بپرسم " طناز کی انقدر بزرگ شدی؟ "
اما نمی پرسم...مثل تمام سوال هایی که هیچ وقت نمی پرسم.

هیچ نظری موجود نیست: