۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

امروز یادِ کتاب هام افتاده بودم که توی جامیزیِ مدرسه جا می ماند و جرئت نمی کردم به مامان بگم که فردا دقیقا امتحان همان کتاب را دارم.
بعد یاد عینک دوستِ دورانِ راهنمایی افتادم که عینک اش را می گرفتم و با چشم های تنگ شده به تخته زل می زدم .فقط چون خوشم از عینک می آمد و حالا که باید بزنم و نمی زنم.
بعد یادِ دکه ی دبیرستان افتادم که هر چند وقت یک بار ساندویچی می خریدم و می گفتم بزن به حسابِ ندا شریفی و حتی یادِ پیش نمازِ مدرسه با عینک ته استکانی.
بعد یادِ مهتاب افتادم.یکی از بهترین دوست های دانشگاه که اصلن هیچ وقت نفهمیدم چرا آن دوستیه سفت و سخت مان بدون هیچ دلیلی تمام شد.
بعد یادم آمد چقدر چیزهایِ رها شده پشتِ سَرَم مانده و چرا گاهی انقدر بی رحمانه به مغزم هجوم می آورند.
بعد یادم آمد دلم برای تمامِ لحظه های گذشته تنگِ تنگِ تنگ است...


۱ نظر:

tannaz گفت...

آخـــــــی........ یادش بخیر . راست میگیا.... چه چیزایی رو فراموش کردیم.. منم الان یاد اون موقع ها افتادم. دقیقا الان.الان.الان... :دی