۱۳۹۲ بهمن ۱, سه‌شنبه

دستم را می برم بین موهایم و انگشتهایم را از هم باز می کنم.هر بار ده تار مو می ریزد.قدیمی ها می گویند " بچه که مادر را بشناسد موی مادر شروع می کند به ریختن"
قدیمی ها حوصله ی فکر کردنِ زیاد را نداشتند.نمی شستند فکر کنند نه ماه بارداری و چهار ماهه اول شیردهی تمام کلسیم بدنِ مادر اُفت می کند و متعاقبا موی مادر هم می ریزد.
قدیمی ها خوب بودند.مثل من نمی شستند توی سالن آرایشگاه و به دست های دختر مو بلوند زل بزنند که دست هایش را گذاشته روی میزِ دختر آرایشگر تا ناخن های مرتب اش را مرتب تر و رنگی کند.دست می کشم روی پوستِ زبر شده ی دست هایم و به ناخن های از بیخ گرفته ام نگاه می کنم.شب قبل از زایمان برای اولین بار با ناخن گیر از ته گرفتمشان گفتم بچه را باید پوشک کنم ،پاهایش زخم می شود.اول انگار حتی نمی توانستم راه بروم تعادلم را با چند تا ناخن از دست داده بودم تا عادت کردم.
مانی را که آوردم خانه هی پوشکش را عوض کردم هی دست هایم را شستم هی شیرش دادم هی دست هایم را شستم هی نگاهش کردم هی دست هایم را شستم.آدم خیال می کند تمام میکروب های روح اش سرازیر می شوند کف دست ها و مراقب است یک وقت بچه اش آلوده نشود.غافل از آنکه آلودگی را بعد ها به خوردش می دهند.توی مدرسه توی اجتماع ، همیشه کسانی هستند که گند بزنند به وسواسِ تربیتیه یک پدر و مادر .
پماد را از کیفم بیرون می کشم و دست هایم را چرب می کنم.فکر می کنم شاید واقعا زود بود برای این همه مسئولیت و بزرگ شدن.این زمستانِ کشدار و بی بارن و برف هم تمام نمی شود.مثل حیوانی که از توله اش مراقبت می کند توی خانه نشستم تا یک وقت بچه مریض نشود.کاش می شد رنگ موهایم را عوض می کردم ،این مجله ی بخارا را تا ته می خواندم، می رفتم مسافرت، اندامم را از این گوشت های اضافی خلاص می کردم.به ساعت نگاه می کنم.نگرانم مانی مامان را اذیت کند.مجله را بر می دارم و به آرایشگر می گویم خیلی معطل شدم باید بروم.رفته بودم موهایم را کوتاه کنم.با همان موهای دراز و کم حجم بر می گردم.خیابان ظفر را با عجله راه می روم.بهانه است.خودم دلم برای خنده هایش، صداهای بی مفهوم گلویش و حتی گریه هایش تنگ می شود.عادت کردم تمام مدت نگاهش کنم حتی توی خواب.برایش شعر بخوانم.آشپزی کنم و از آشپزخانه برایش شکلک در بیاورم.برایش فِرِنی درست کنم وقاشق قاشق با صدای هواپیما بریزم توی دهانش.توی آغوشم بگیرمش و شیرش بدهم.
تاکسی سبز رنگ را پشت چراغ قرمز سوار می شوم.کمی جلوتر زنی  با پسر پنج_شش ساله اش سوار می شود.کمی بعد با لهجه ی غریبی از راننده می پرسد :
" از تجریش چطوری باید بروم بیمارستانه محک؟" راننده می گوید "
واسه بچه ات" می گوید " آره.گفتند فقط باید بره محک" 
رسیدیم سر یخچال.پیاده می شوم.گاهی چنان خدا سیلی محکمی توی صورتم می زند که جایش تا چند روز ذُق ذُق می کند.اما فقط چند روز.....