۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

من پیاده دارم میرم.
میرم برای پیدا کردن آخر دنیا.
نگو بمان.
می دانم جنگ بحرین و لیبی و سوریه و چه وچه تمام می شود.
اما شاید یک روزی سرطان گرفتم.
شاید هم این زمستان که بیاید دیوانه شدم.
یا همین هفته دیگر یکی از کس هایی که نباید بمیرد,بمیرد.
شاید یک فاجعه دیگر اتفاق بی افتد.مثلا یک روزی هیچ کس را دوست نداشته باشم.
شاید گشت ارشاد مرا بگیرد و هفتاد ضربه شلاق بخورم.
یا حتا یکی دیگر اعتصاب غذا کرد و مرد.
یا ممکن است روزی خدا را توی خیابان دیدم و بی هیچ حرفی از کنارش گذشتم.
من باید آخر دنیا را پیدا کنم و دستش را بگیرم و اگر شده با زور بیارمش اینجا.
تو اگر می خوای که من بمانم برای ماندن فقط یک اما به من بده...

۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه

فکرم هشت تا مشغول است.

تو فقط می دانی هشت تا برای من یعنی منتهای اعداد.

با زینب چقدر خندیدیم به این فکر.

ماندم کتابم که چاپ شد ,برای تقدیمش به تو چه جمله ای باید بنویسم.

زینب راست گفت.امضایم هم خوب نیست.

باید چند صفحه ای تمرین کنم.

آدم های امروزی میگویند امضا هویت است.

 باز هم به قول زینب شاید یک کتاب فقط پر از امضا از من به چاپ برسد.

آن وقت تمام بودنم را می گذارم لای این هویت گسترده و تقدیمت می کنم.