۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه

آلبر کامو گفته بود :
"چیزی که مرا از مرگ می ترساند این است که یقین دارم زندگی بعد از من ادامه دارد"
و من از این جمله خیلی خوشم آمده بود و روی یخچال ام با ماژیک آبی و با خط بدم آن را نوشتم و هر بار که درِ یخچال را باز می کردم می خواندم اش.
جمله به نظرم خیلی خوب و عمیق بود اما امروز صبح قبل از آن که در یخچال را باز کنم پاک اش کردم چون به نظرم خیلی مزخرف آمد.
چیزی که من را از مرگ می ترساند این است که زلزله بی آید و من زنده زیر آوارها بمانم.
از صبح حال ام بدجوری خراب است  و وقتی حال ام خراب است بیشتر می خورم و هر چیزی که از گلویم پایین می رود انگار چیزی مثل آتش می خورم وقتی گوشه ای از ایران مردم تشنه و گرسنه اند.
باورم نمی شود هیچ کاری نمی توانم برایشان انجام دهم.باورم نمی شود مرگ انقدر نزدیکِ من است و من همیشه این را فراموش می کنم. به خودم می گویم این بار دیگر طور دیگری زندگی کن احمق، ببین چقدر ناتوانی در برابر این مرگی که تمام روشنفکران دنیا سعی در دست انداختن اش دارند.
سرم را که زمین می گذارم حس می کنم زمین زبان باز کرده و حرف می زند.حس می کنم صدای گریه ی کودکی گم شده می آید . من از مرگ می ترسم و این اعترافی هولناک است.

هیچ نظری موجود نیست: