۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

اول کتاب توی دستم نوشته "برای فرناز عزیزم"

 و کمی پایین تر "یه روز خوب در..."

خیلی وقت بود از کسی کتاب,هدیه نگرفته بودم.آن هم درست آخرین لحظه دیدار.

همه ی شعر هایش را همان شب خواندم و هر بار به خودم می گفتم "من عاشق این

دخترم"

نه صرفا به این دلیل که این دختر گاهی به وبلاگ من سر می زند یا نسبتی از طریق

ازدواجم با او پیدا کردم.

این دختر که کتاب شعر های رسول یونان را به من هدیه می کند ,گاهی درست خود

من می شود.

این هیاهو و تشویش هایش برایم از هر چیزی ملموس تر است .

این دختر مو های بلند تاب دار دارد و من موهای صاف.

او رشته اش هنر است و من ریاضی.

او فاصله اش با راکد بودن هزار سال است و من غرق در رکودم.

ظاهر بین نباشید.من گاهی خیلی شبیه او هستم یا شاید دلم می خواهد...

۲ نظر:

miss molook گفت...

عزیز دلمی، می دونی خیلی کم پیش میاد آدم با یکی اینقدر نزدیک بشه اینقدر خوب بشه تو هم یکی از اون یه نفرایی تو زندگی من.

مهسا نعمت گفت...

این دختر سه ساله که تنها همدرم و همراز منه

:*