۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

الان سه روز است که باران یک بند و بی وقفه می بارد.
ببین، اما من حتی یک لحظه هم آن احساس تلخ و زجر آورِ گذشته را تکرار نکردم.
اصلا هم نمی ترسم از آمدن زمستان و برف و در هم رفتن آسمان.
حتی دیگر به کاش مردن و کاش نبودن ها هم فکر نمی کنم.
من تو را همین نزدیکی ها و توی همین دم و باز دم ها آن هم میان این فصل بی برگی پیدا کردم.
مطمئن بودم هیچ قرص و روان درمانی اگر تو نباشی جواب نمی دهد.
حالا تو را یواش یواش از زیر ساختمانِ جهل و بی خبری های خودم دارم بیرون می کشم.
چرا زودتر به تو فکر نکرده بودم! یا شاید فکر کرده بودم و باورت نداشتم.
اما درست اواسطِ این پاییز بیست و سه سالگی بود که از اعماق وجودم فریاد زدم:
"یافتم.یافتم"
طولِ این درمان هر قدر که باشد، خیالم راحت است.
تو خودِ درمانی.


هیچ نظری موجود نیست: