۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

امروز یازده سال بعد بود.تو نشسته بودی روی تاب حیاط مادر بزرگ و با تیرکمان دست سازت ,گنجشک ها را نشانه گرفته بودی.من از پشت شیشه نگاهت می کردم.لباسم مشکی بود.توی هال تمام فامیل جمع شده بودند و قرآن می خواندند.
یکی از گنجشک ها گیر افتاد توی دستشویی گوشه ی حیاط و تو چشم های مشکی ات را تنگ کردی و لب هایت را به دندان گرفتی.دقیقا هجده سالت بود.یکهو من یازده ساله شدم و دویدم توی حیاط.گنجشک پر زد و بیرون پرید.تو داد زدی"بابا بیا اینور دیگه.تازه گیر انداخته بودمش"
همه از توی هال بلند صلوات فرستادند.
من و تو و تارا و طناز توی حیاط آب بازی می کردیم و دور حیاط می دویدیم.تو چقدرپر انرژی بودی.بالشت را محکم کوبیدی به سرم.بالشت بنفش مادر بزرگ را برداشتم و خواستم تلافی کنم.قدم به تو نمی رسید.خیلی قدت بلند است.از همه ی هم سالانت بلند تر. 
یکی از توی هال گفت "برای شادی روح جوون از دست رفته ی این خانواده صلوات"
یکهو حیاط مادر بزرگ خزان شد.پر از برگ های زرد.تاب انقدر کهنه شد که هیچ کس جرئت نشستن رویش را نداشت.تو آنجا نبودی.مامان خوابت را دیده بود.برات ختم انعام گرفته بود.
همه صلوات فرستادند.من هنوز باور نکردم.امروز یازده سال بعد بود.... 

۷ نظر:

ناشناس گفت...

هفته پیش اتفاقآ کلی یاد کسرا افتادمو...
یادش بخیر

ناشناس گفت...

سلام
چه غمگین می شود لحظه ها وقتی از غم می گوییم
چه دلگیرمی شود دنیاوقتی از رفتن می گوییم
...
و
چه ابری می شود چشمهاوقتی از پرواز می گوییم

پس رخصت بارشش دهیم تا ببارد وآرام گیرد

به همه سلام برسون

کتی ازمانیل

بی درد گفت...

نا شناس که نمی دونم کی هستی ولی چقدر خوب که کس دیگه ای هم هنوز به کسری فکر می کنه...

بی درد گفت...

سلام کتی جون.مرسی که دنبال می کنید و اینکه گاهی بعضی از غم ها با باریدن هم از دل پاک نمی شن...

ناشناس گفت...

بابا انقدر اشک ما رو در نیار هر بار من به وبلاگت سر میزنم با پست های جدیدت گریه ام میگیره!اما خیلی با احساس مینویسی ونوشته هات روح داره. بهت تبریک میگم که میتونی اشک منو در بیاری چون این کارو هر کسی بلد نیست...!

بی درد گفت...

ناشناس عزیز: واقعا قصدم اشک کسی رو در آوردن نیست.خودم هم با نوشته های خیلی غمگین مخالفم.ولی گاهی جز این دنیای مجازی جایی ندارم برای غم هام و شما ها که من رو درک می کنید.مرسی که دنبال می کنی...

ناشناس گفت...

برادرت کسری واسه من نماد مرد عاشقه فرناز .اون تا آخرین لحظه عاشق موند .من آرزومه یه روزی مثل اون باشم و در نهایتم منم باید خوشحال باشم یکیم هنوز واسه کسری می نویسه .
ناشناس