۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

بهاره رهنما

سر تقاطع دولت-شریعتی از تاکسی پیاده میشم.صف نانوایی انقدر شلوغ که بیخیال خریدن نان میشم.سبزی های خوردن مودب و هوس انگیز روی هم دراز کشیدن و سرهاشون رو از روی گاری اویزون کردن .یاد خاله می افتم که هر وقت میاد ایران حتی قربون صدقه ی شکل این سبزی ها هم میره.اما بهترین جای دنیا برای من درست اونطرف خیابون.جایی که نوشته کتاب فروشی دارینوش.وارد که میشم دلم یه کتاب می خواد که طعم گس فهمیدن رو بیاره زیر زبونم.یک چیزهایی توی این دنیاست که فکر می کنم درست خود منن.مثل اون زنی که توی دایره زنگی و عروسک و ده رقمی و کلی فیلم دیگه بازی کرده ولی من با ماه هفت شب و کمی هم مادر پریا بودن می شناسمش و همین ,چهارچهارشنبه و یک کلاه گیس.خانوم مهربان فروشنده سرش را از روی صفحه مانیتور بالا میاره و می گه:نه,خانوم رهنما جدید ننوشته.دلم براش میسوزه چطور با این سن کم توی حافظه کامپیوتر دنبال کتاب جدید بهاره رهنما می گرده! چهل سالگی  نوشته ی ناهید طباطبایی از بین کتاب های کم قطر یا بهتر بگم بدون قطر داستان کوتاه سرک کشیده بیرون.چند صفحه ای  که می خونم دلم می خواد که داشته باشمش و فکر می کنم که کاش همه کتاب ها بدون قطر ولی دوست داشتنی و خواندنی باشن.زن با خوشحالی تقریبا داد میزنه :خانوم یکی جدید نوشته,ماه هفت شب.هر دو تا رو می خرم اصلا دلم نمیاد خوشحالی صورت زن رو باطل کنم.از کتاب فروشی که بیرون میام پر از احساس خوب بودنم و اصلا هم ناراحت نیستم که توی کتابخونه ام دو تا ماه هفت شب از خانوم رهنمای عزیزم دارم... .

۱ نظر:

miss molook گفت...

همین الان که این پستت رو دارم می خونم، بهاره رهنما در سن پطرزبورگ داره از تلویزیون پخش می شه، من دوستش ندارم کاملا بی دلیل، ولی یکی دوباری وبلاگش رو خوندم
راستی من هم با کتاب های کم قطر موافقم