۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

ما سه کله پوک بودیم.من.مونا.علیرضا.
فیلم عروسیم را که میبینم(میدانم مدام در حال دیدن این فیلم وبلاگ می نویسم و خسته اتان کردم) علیرضا با دست هایی که از تمام دست هایی که تا به حال دیدم بزرگتر است و با قد یک و هشتاد و خورده ای به محض ورود ما به سالن دست می زند و با همه ی بدنش می خندد.
مونا خم  میشود و ظرف عسل را جلوی من و مرد تازه واردی می گیرد که قرار است شوهرم باشد.توی چشم های مونا که نگاه می کنم انگار می گوید "شلوار کبریتیه سبزت کجاست؟"
علیرضا از پشت خاله ها و عمه ها و فامیل های تازه سرک می کشد و با چشم هایش می گوید"فرناز بیا از روی صخره ها رد بشیم بریم ببینیم ویلا های اونور چه شکلیه"
من از جایم بلند و با هر قدم که بر میدارم کوچکتر میشوم.وقتی میرسم به هفت سالگی شلوار کبریتیم پایم است.مونا تی شرت میکی موزش را با شلوار خمره ای جین پوشیده و علیرضا موهای بلوطی اش را کوتاه کرده و سوار دوچرخه است.از تمام تاب و سرسره های پارک بالا می رویم .اما بهترین جایش وقتی است که از روی لوله های فلزی رودخانه ی بلوار شهرزاد از این دست خیابان به آن دست می رویم.بدون اینکه به فکر, اجازه ی دخالت بدهیم.هزار بار توی خاک ها زمین می خوریم و سر زانو هامان زخم می شود.علیرضا مارمولک ها را می گیرد و با وایتکس می شوید.ما به بعد هم که کتک های مادرهامان است فکر نمی کنیم.من حس می کنم که کسی تکانم می دهد و وقتی به خودم می آیم توی لباس عروسی غرق شدم و می گویم با اجازه ی بزرگتر ها بله.
دلم می خواست از مونا و علیرضا اجازه بگیرم که ببینم اجازه می دهند زودتر از آن ها به دنیا ی فکر کردن های بی خود بروم.همه دست می زنند و من بزرگ می شوم.
مونا تا چند ماه دیگر قرار است بیاید به دنیای من.علیرضا الان دقیقا آن ور کره ی زمین است و ما سه کله پوک آدم های بی خود و بزرگی شدیم که کاری جز فکر کردن نمی کنیم...

۲ نظر:

Ali reza گفت...

Elahi Man fadatun besham ke hanuz bavaram nemishe, toke rafty monaham dare mire, ishala hamishe behtarinaro dashte bashido pishe azizatun bashid

bahar گفت...

از هیچ کار بچگیم پشیمان نیستم جز این که آرزو داشتم بــــــــــــزرگ شوم ...