۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

پسر نابینا در عقب تاکسی را باز کرد و نشست، دستش را برد داخل جیب اش و سه هزار تومان داد به راننده.
راننده پول ها را از هم جدا کرد و گفت " این چقدره دادی پسر"

پسر " نمی دونم آقا نگاش نکردم"

راننده با لحن طلبکارانه ای گفت" از این به بعد نگاه کن"
من لب هایم را گاز گرفتم و خون آمد.
راننده بقیه پول را رو به عقب گرفت.
پسر دست می کشید و پول را پیدا نمی کرد.
راننده گفت " بگیر دیگه"
من داد زدم " آقا نمی بینه" و پول را گذاشتم کف دست پسر و راننده یکه خورد و من
دوباره لب هایم را گاز گرفتم.
خاک بر سر هر چه فیلسوف و فلسفه و تمام این مزخرفات که می خواهند بگویند کوری در این دنیای بی در و پیکر بهتر از دیدن است.....................


۱ نظر:

arash گفت...

اگر از اول داستان نمیدونستیم پسر نابیناست جالبتر میشد.