۱۳۹۱ خرداد ۸, دوشنبه

بی مقدمه بهش گفتم : " چرا به جای اینکه یک بدبخت به بدبخت های دنیا اضافه کنیم ،یکی از بدبخت ها را کم نکنیم؟"
حواس اش کامل به من نبود..همانطور که با صفحه ی موبایلش ور می رفت گفت: "آهان"
گفتم" بیشتر شبیه جنایته ...هیچ تضمینی نیست ... حتی وقتی یخچال هم  می خری ضمانت نامه دارد... گوش می کنی؟"
گفت:" اوهوم"
گفتم" بچه یِ مستندِ دیشب سرطان داشت آن هم از چهار سالگی...آخرِ مستند هم برج میلاد را در لایه ای از دود و آلودگی نشان داد ،یعنی که تقصیر از ریزگردهاست....از کجا معلوم بچه ی ما سرطان نگیرد؟ ...اصلن سرطان هم مهم نیست از کجا معلوم که اگر دختر بود بهش تجاوز نکنند؟  شاید یک وقتی بیشتر از سنش فهمید و آن از همه بیشتر درد دارد وقتی بین کسانی بفهمد که هیچ نمی فهمند....شاید هم  من و یا تو، نتوانستیم درکش کنیم...اگر از من خواست برایش توضیح دهم که چرا به تکوینش کمک کردم باید چه جوابی بدهم؟  شاید هم عاشق شد از این عشق های چرندِ این روزها ...اصلن شاید در یک زمانی برای مسئله ای شک کرد..می دانی شک شوکران این دنیا است...."
گفت " خب"
گفتم " خیلی خوبه یه بچه به سرپرستی..."
گفت" چته امشب؟ باز قاطی کردی؟"
گفتم" فقط دارم نظرت رو می پرسم"
گفت" خیلی چرته...وقتی می تونی یکی از خونِ خودت، از وجودِ خودت به دنیا بیاری چرا مالِ یکی دیگه؟"
نگفتم.....
نگفتم" لعنت به این خون و وجودِ من...مگر من کی هستم به جز یکی از نوعِ آدم که مثل همه پُر ام از عقده...

هیچ نظری موجود نیست: