۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

دیروز یه روز خالی بود.هیچ رنگی نداشت.از صبح می دونستم که  نباید ساعت سه بعد از ظهر ,از خونه بیرون برم و هی عرق بریزم.ولی اصلا خوشحال نبودم.
آخه ناهید طباطبایی رفته مسافرت و من احساس می کنم که جای یه کس خیلی مهمی توی زندگیم خالیه.بعضی ها اتفاقی وارد زندگی آدم می شن اما میشن بزرگترین اتفاق.
من دیروز فقط دلم صدای ناهید طباطبایی را می خواست که با صدای مرغ عشق های ارسباران قاطی بشه و من باز وارد دنیا های جدید بشم.
حالا من برف و نرگس را هر روز می خوونم و از کلمات چهل سالگی بالا میرم تا شاید این نوشته ها تا آخر مهر فقط کمی از جای خالیه استادم را پر کند.