۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

پنجره اتاق ,مهمان اشک های اسمان.

زمان, اسیر دست عقربه های ساعت.

دخترک دهاتی با لباس پرچین دویده روی گل های تابلوی دیوار.

و من درست در همین لحظه به تلافی تمام فریادهایی که در این تاریکی خفه  شد  انتقام می خواهم.

۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

طعم تلخ فراموشی

مامان عشرت توی تختش خوابیده.از بیست و چهار ساعت,بیست ساعت رو می خوابه و مدام همه چیز و همه کس رو فراموش می کنه.بالای سرش نشستم و به چین و چروک های بی رحمی که روی صورت و دستهاش جا خوش کردن نگاه می کنم.کاش انقدر وقت داشتم که چند روز می شستم و نگاهش می کردم.فکر اینکه ممکن حتی این بهار رو هم نبینه یه خروار خاک میریزه توی گلوم و راه نفسم رو می بنده.وقتی ازش می پرسم :چند سالته؟ میگه پنجاه سال و خواهرم غش غش می خنده و می گه پس من هنوز به دنیا نیومدم.
مامان بزرگ مهربون من خیلی ها رو فراموش کرده ولی نمی دونم چرا اون خیلی ها هم اون رو جا گذاشتن توی خاطراتشون.
زن دایی یه سالی میشه که حتی زنگ هم بهش نزده.دایی میگه شما بهش بگین ما چند باری بهش سر زدیم,اون باور می کنه.
من چقدر دلم درد میاد وقتی مامان بزرگ همه چیز رو باور میکنه.ولی من خیلی وقتها نمی خوام باور کنم این همون زنی که تموم فامیل حسرت زندگی ارومش رو می خوردن.که دلش صنوق امانت تموم رازهای دوران بلوغ هشت تا بچه اش بوده.که با وجود سواد کمش تموم حساب کتاب چند تا مغازه دستش بوده.من باور نمی کنم این پیرزن بی حوصله و فراموشکار  همونی که من و خواهرم ارزو میکردیم یکی عروسی کنه و پایین کارتش بنویسه "از اوردن کودکان خودداری کنید" و ما بدوییم کوچه پشتی,خونه مامان عشرت و چهار زانو بشینیم جلوش و زل بزنیم به دهنش و اون تا اومدن مامان و بابا شاید ده تا قصه بلنو کوتاه گفته بود.اخ که چه حالی میداد اگه بابا اجازه می داد شب هم توی بغل گرم و گوشتالود مامان بزرگ بخوابیم.وقتی پسرهای شیطون فامیل ما دخترها رو اذیت میکردن بالا رفتن یه لنگه ابروی مامان عشرت کافی بود تا یا سر جاشون میخکوب یا پشت دامن مادرهاشون قایم بشن.
چقدر تلخ که مامان بزرگ فکر میکنه الان تابستون و به جای تهران توی کرمانشاه زندگی میکنه.ولی هنوز هم میدونه که هشت تا بچه داره و چند سالی میشه که جز مامان من هیچ کدوم رو ندیده ولی باز هم با اون لهجه شیرینش میگه:روله الهی هر جا هستن خوش باشن.
این روزها خیلی از مادر بزرگها همه چیز رو فراموش میکنن کاش ما ادمها نذاریم که فراموش بشن.

۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

بهاره رهنما

سر تقاطع دولت-شریعتی از تاکسی پیاده میشم.صف نانوایی انقدر شلوغ که بیخیال خریدن نان میشم.سبزی های خوردن مودب و هوس انگیز روی هم دراز کشیدن و سرهاشون رو از روی گاری اویزون کردن .یاد خاله می افتم که هر وقت میاد ایران حتی قربون صدقه ی شکل این سبزی ها هم میره.اما بهترین جای دنیا برای من درست اونطرف خیابون.جایی که نوشته کتاب فروشی دارینوش.وارد که میشم دلم یه کتاب می خواد که طعم گس فهمیدن رو بیاره زیر زبونم.یک چیزهایی توی این دنیاست که فکر می کنم درست خود منن.مثل اون زنی که توی دایره زنگی و عروسک و ده رقمی و کلی فیلم دیگه بازی کرده ولی من با ماه هفت شب و کمی هم مادر پریا بودن می شناسمش و همین ,چهارچهارشنبه و یک کلاه گیس.خانوم مهربان فروشنده سرش را از روی صفحه مانیتور بالا میاره و می گه:نه,خانوم رهنما جدید ننوشته.دلم براش میسوزه چطور با این سن کم توی حافظه کامپیوتر دنبال کتاب جدید بهاره رهنما می گرده! چهل سالگی  نوشته ی ناهید طباطبایی از بین کتاب های کم قطر یا بهتر بگم بدون قطر داستان کوتاه سرک کشیده بیرون.چند صفحه ای  که می خونم دلم می خواد که داشته باشمش و فکر می کنم که کاش همه کتاب ها بدون قطر ولی دوست داشتنی و خواندنی باشن.زن با خوشحالی تقریبا داد میزنه :خانوم یکی جدید نوشته,ماه هفت شب.هر دو تا رو می خرم اصلا دلم نمیاد خوشحالی صورت زن رو باطل کنم.از کتاب فروشی که بیرون میام پر از احساس خوب بودنم و اصلا هم ناراحت نیستم که توی کتابخونه ام دو تا ماه هفت شب از خانوم رهنمای عزیزم دارم... .