۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۳, چهارشنبه

طناز مسئول دادن خبرهای خوب و بد است...از آن سریع تر مامان است...اول طناز زنگ می زند...می گوید پای نارنجی مرد... نیازی نیست بپرسم کی یا چی ،می گویم هه چه بد...داستانش را نوشته بودم هر چند ربطی به شخصیت او نداشت اما خیلی چیزها را از او الهام گرفته بودم...
مامان با تلفن حرف می زند و هی می گوید الهی بمیرم...عادتش است،مثل یک نوع تکه کلام...حالا خدا رحم کرده که مثل خاله نمی گوید آی جانم در بره و قلب آدم را هی خالی کند،مامان که گوشی را قطع می کند می گوید" دختر جوان هفت ماهه باردار بوده شوهرش دیشب تصادف کرده..."از ادامه ی جمله اش اصلن خوشم نمی آید،همین که فکر می کنم بچه اش یتیم به دنیا می آید و بدتر موقع آمدن بچه اش شوهرش نیست می خواهم خفه بشم...
شب مونا زنگ می زند، می گویم" بیداری؟ باید بخوابی... تو عروسی"
 می گوید بیچاره دختر عمه گفتند بچه ات نبض ندارد و همان کلمه ی تهدید به سقط که انقدر این روزها می شنوم که حالم را به هم می زند.
فردا مونا عروس می شود...دو سالی می شود که منتظر این عروسی بودیم...همه مان...

هیچ نظری موجود نیست: