۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

خوبم..خیلی خوب و خیلی کم پیش می آید این همه دلیل یک جا داشته باشی برای خوب بودن...پنج شنبه عروسی یکی از سه کله پوک است فکر کردم همین کافی است برای حال خوبم که مامان زنگ زد و گفت آتنا دارد عروس می شود...حاضرم شرط ببندم یکی از بهترین خبرهای زندگیم بود که حسابی غافلگیرم کرد...واقعا این عروس شدنِ دخترها خیلی مهم است و خودشان نمی دانند... نمی دانند با پای خودشان دمپایی های راحتیه شوخی را از پا در می آورند و واردِ یک جایِ جدی با کفش های ده سانتی می شوند که هی باید پایشان بغلتد و دردشان بی آید تا عادت کنند بهشان...دختر عمه هم جواب آزمایشش را گذاشت توی دست هایم و گفت ببین چیه؟ و من خندیدم و گفتم که مثبت است و دختر عمه خوشحال رفت اتاق دیگر و من دست کشیدم روی شکمِِ تخت شده ام و برای اولین بار از این همه صاف بودنش حالم به هم خورد...یک دوست قدیمی هم دوباره در حال پررنگ شدن توی زندگیمان است...خلاصه خیلی دلیل ها هست برای حالِ خوبِ من و من نمی دانم این بغضِ لعنتی چرا یا بالا نمی آید و یا پایین نمی رود تا فقط کمی صدایم رسا شود تا بتوانم بگویم برای عمیق خوب بودنم به یک چیزِ دیگر هم نیاز دارم...

هیچ نظری موجود نیست: