۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

واقعن نمی توانم به خودکشیه آدم ها فکر نکنم،چه برسد به اینکه بی تفاوت باشم... واقعن هم نمی توانم فکر کنم که چرا باید ریچارد براتیگان خودکشی کند...نویسنده ای که با کتاب هایش زندگی می کنم مگر چه می خواسته از زندگی ! شاید اگر همان لحظه ای که خودکشی می کرد اگر می دانست دختری در دورترین نقطه ی دنیا نسبت به او و کتاب هایش چقدر حسادت می کند ، شاید و یا حتمن خودکشی نمی کرد... حالا هدایت را نمی دانم چون واقعن هیچوقت دوستش نداشتم اما براتیگان...
من فکر می کنم مثلا اگر همان وقتی که کسی در خانه اش را بسته و پرده ها را کشیده و دارد یک مشت قرص می خورد و یا یک تیغ روی مچ دستش گذاشته، یک حیوان وحشتناک مثلا یک گرگ با دندان های تیز در خانه را بشکند و وارد شود،حتمن آن آدم از خودش دفاع می کند...این را تقریبا مطمئنم.
به هر حال شنیدن اینکه آدمی خودش را کشته است آن آدم را یک جورهایی از چشمم می اندازد..نه به خاطر مزخرفاتی همچون اینکه قطعن آن آدم ضعیف بوده و از این دست چرندها...شاید به خاطر آن که من همیشه دلم خواسته بمانم و بفهمم آخرش که چه؟ شاید قرار باشد تا من هم اینجا هستم اتفاقاتی بی افتد که کسی تا به حال ندیده است... نمی دانم اما خودکشی انگار که وقتی خودکاری را هدیه می گیری صرفا به خاطر آنکه فکر می کنی بالاخره روزی خودکار نمی نویسد، جوهرش به نصفه که رسید خودکار را پرت کنی توی آشغالدانی . شاید هم مثال چرتی زده باشم ولی این دمِ دست ترین مثالی است که به ذهنم رسید...
خلاصه اگر به خودکشی فکر می کنید من زیاد از شما خوشم نمی آید حتی شما دوستِ عزیز...

۲ نظر:

ناشناس گفت...

khastam bedonam aya tamame asare hedayat ro khondi va ge khodi chand sale bodi

بی درد گفت...

ناشناس عزیز من به جز بوف کور و سه قطره خون و سگ ولگرد کتاب دیگری از هدایت نخواندم و آن هم در شانزده سالگی...و خوب آدم گاهی با اولین کتابی که از کسی می خواند یک نوع هم ذات پنداری می کند که من این حس را به براتیگان داشتم و البته هدایت و براتیگان کاملا از لحاظ لحن با هم تفاوت داشتند...براتیگان پست مدرنیسم بی نظیری است...