۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

مطمئنم که مادرم با لباسِ گشاد و بد شکلِ بیمارستان و با شکمِ برآمده پشت شیشه ی بیمارستان نشسته و دارد به من فکر می کند.

به دختری با موهای خرماییِ روشن و کک مک هایِ ریزِ قهوه ای روی صورت با روحی نا آرام و پُرتلاطم،که گاهی لج بازی می کند برای مسائل بی خود و گاهی سکوت می کند برای تمام چیز هایی که به او تحمیل می شود.کمی بعد از تولد حرف می زند و کمی بعد راه می رود و بعد بزرگ می شود و بعدتر بلوغِ خسته کننده ای را تجربه می کند و بعد تر...
مادرم دستی روی شکم اش می کشد و فکر می کند چه خوب که بیست و یک سالگی ازدواج می کند و چه بد که در بیست و سه سالگی بچه ای سقط می کند.بعد من چرخی تویِ شکم اش می زنم و مادرم می فهمد که وقت اش است.
اما من به دنیا نمی آیم...یعنی هنوز به دنیا نیامدم...من فقط تصورات و تخیلات مادرم هستم در شهریور هزار و سیصد و شصت و هفت و در بیمارستان تهران در خیابان سنایی...شاید من هیچ وقت به دنیا نیامدم...


هیچ نظری موجود نیست: