یازده سال پیش تو فکر نمی کردی روزی من انقدر خموده ،روی تخت دو نفره ام ،چمباتمه بزنم و به تو فکر کنم در حالیکه دیگر هیچ حسی ترغیبم نمی کند برای انتقام...
نه اینکه فکر کنی از اول همین بود ...خیلی شب ها گفتم که چاره اش بابا است یا شوهرم...خیلی شب ها تا صبح توی خواب هایم از دست های بزرگ و هوس رانت فرار کردم...خیلی شب ها گفتم بگذار بزرگ بشم...خیلی شب ها گفتم خدا که دروغ نیست...
کارهایم از این دست کارها بود...
چه فایده داشت وقتی هیچ خبری از تو نداشتم که بدانم هنوز هم راحتی یا اینکه مثلا سرطان گرفتی یا یک بیماریه بدتر...
وقتی من زودتر از همه ی دوست هایم بزرگ شدم.... وقتی بلوغ زودتر از همیشه زیر پوستم تقلا می کرد... وقتی سایه ات حتی روی زندگی عاشقانه ام افتاد...وقتی از تمامِ کوچه پس کوچه های اصفهان بیزار شدم...وقتی اعتماد توی دهانم به زهری تلخ وکشنده بدل شد... وقتی رویاهای بچگی ام شد کابوس... وقتی برای انتقام گرفتن از تو از پدر و مادرم انتقام می گرفتم...وقتی دنیا را محاکمه می کردم برای نفرت از تو..... تو حتی عین خیالت هم نبود....می شنیدم که هیچ چیزت نیست...تنها مشکلت جدایی از زنت بود... اگر خدا ،خدایی می کرد تو باید شبیه یک تمساح دو سر می شدی یا شاید شبیه یک گراز.
تو نه فیس بوک می دانی چیست و نه وبلاگ ... من هم دیگر انگیزه ای ندارم برای انتقام...فقط یک جایی می شد روی دیوارت می نوشتم تا ابد از تو بیزارم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر