۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

باورت نمی شود این روزها چقدر چند گانه ام... گاهی کتابی در دست جمله ای می خوانم و هنوز به نقطه نرسیده سر کلمه ها را از گردن جدا می کنم...حوصله ام نمی کشد هر اراجیفی را بخوانم حتی اگر نویسنده اش همانی باشد که با نوشته هایش آدم شدم...
گاهی جمله ها نوک زبانم می ماسند انقدر که بین ذهن ام و کاغذ ،جا به جا می شوند.
گاهی توی سایت ها دنبال یک لباس درست و درمان می گردم برای عروسی کسی که از تمام آدم ها به من نزدیک تر بود و گاهی دلم می خواهد مثل روح  سرگردانی که  در عالم ارواح است تلفن را بردارم و شماره اش را بگیرم و بگویم راستی همه ی فکر هایت را کردی؟ ازدواج یک چیزی است که گاهی باید خودت را نیشگون بگیری و بگویی عیبی ندارد و یک روز جای نیشگون ها می شود یک زخم بزرگ...اما مگر زنده ها صدای ارواح را از دنیای دیگر می شنوند؟ یا اصلن مگر همه اش همین است...گاهی همان ازدواج خندیدن و عشق بازی هم دارد...
گاهی دلم می خواهد بی دلیل برای همه ی آدم ها هدیه بخرم و همه شان را توی خیابان ببوسم و گاهی دیدن شان هم حالم را بد می کند.
گاهی زنگ می زنم به طناز و می گویم به دوستت بگو این هفته میرم تا عکاسی یادم بدهد و یک روزی که می بینم به جای پول دوربین عکاسی می شود یک کتابخانه ی بزرگ خرید زنگ می زنم و می گویم : فکر که کردم دیدم خیلی هم کار جالبی نیست از هر چیز مجسم ،مجسمه ای ساخت.
باورت نمی شود این روزها چقدر عجیب و غریبم ... این تمامِ حالِ روز های من است... راستی تو با زندگی ات چه می کنی؟؟؟؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست: