۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه

به مونا گفتم که دیگر دارم پیر می شوم...زیر چشم هایم دو تا چروک افتاده و حوصله ی هر کاری را ندارم... گفت: منم

گفتم حوصله ی هر آدمی و هر حرفی را ندارم... تحمل ام هم برای درک کردن آدم ها رو به اتمام است... گفتم باورت می شود دلم نمی خواهد حتی تا نزدیکی دریا که در همین دویست متری ام است بروم؟  گفت : منم

گفتم چه حوصله ای داشتیم هر تابستان از این صخره ها بالا می کشیدیم و چطور نمی ترسیدیم که بی افتیم توی دریا! چقدر کله هامان باد داشت...
گفت: آره
نگاه که کردم دیدم یک ماه تا عروسی مونا مانده و من هنوز مادر نشدم.... چرا داریم انقدر زود خسته می شویم؟؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست: