۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

طناز نان بربری دوست دارد.من اما صبح ها ساعت هفت و نیم از سر کوچه نان سنگک می خرم و کلید را آهسته توی قفل می چرخانم و بعد از گذاشتن نان روی میز یکراست می روم اتاق طناز.با دهان نیمه باز می خوابد.گاهی دلم نمی آید بیدارش کنم.اما تا چایی را دم می کنم با موهای ژولیده و چشم هایی خواب آلود می آید بیرون.
پنیر و عسل و گردو را خودش می آورد روی میز می چیند و چایی را همیشه سر پُر می ریزد توی فنجان.
بعد من حرف می زنم.از همه چیز می گویم.مهمانیه فلان روز خانه ی فلانی ، حرفِ فلانی.
طناز هیچ وقت جمله ها را شروع نمی کند،فقط تایید می کند که من راست می گویم یا اگر موضوعی جالب باشد خودش را مشتاق نشان می دهد،اما گوش می دهد.به تمام حرف های خاله زنکی و بی سرو ته من که می دانم هیچوقت دوستشان
ندارد.میداند دوست دارم با زن های خیلی بزرگ تر از خودم رفت و آمد کنم اما اینکار اصلن خوشآیند خودش نیست.
اما مامان هیچوقت حواس اش به حرف هایم نیست.حرف زدن با مامان گاهی تمام انگیزه ام برای زندگی را می گیرد.همیشه حواس اش پیِ آلزایمر مادربزرگ و اینکه چه لباسی را برای کدام مهمانی بخرد است.
طناز گاهی دو بار چایی شیرین می خورد و گاهی توی نعلبکی می ریزد و فوت اش می کند.
میز را من جمع می کنم و او تمام لوازم آرایش اش را می آورد و تا یک ساعت جلوی آینه می نشیند فقط برای دانشگاه رفتن.
خواهری مثل او داشتن گاهی بی نظیرترین حس دنیاست.

 

هیچ نظری موجود نیست: