۱۳۹۳ آذر ۱۸, سه‌شنبه

هفت سالم بود که از خلال حرف های مامان و مادر بزرگ فهمیدم دختر بزرگ سادات خانم حناق گرفته و مرده.مادر بزرگ قسم می خورد به جان دایی بزرگم که خودش یک هفته قبل دختر را دیده که گلوش انداره ی یک پرتقال بالا آمده و حرف هم نمی توانسته بزند.مامان اما اصرار داشت که ، نه، اسمش گواتر است و انقدر به دختر بیچاره نرسیدند تا تلف شد.
امروز مثل مامان هیچ علمی حناق را قبول ندارد.این علم منطقی و رادیکال امروز هم حق دارد؛ چطور می تواند اثبات کند زن ها در شبانه روز صدها کلمه به زبان می آورند و هزاران کلمه را قورت می دهند.بعضی از این کلمه ها قابل هضم ترند .می شود با دو تا اشک، دو تا کلمه ی دیگر ، دو تا آه پایین شان داد و راحت شد.حالا گیرم که بعدش کمی روی دل می مانند و با یک پیاده روی در هوای آزاد ، با دست های فرو رفته در جیب ،می شود هضم شان کرد.
اما بعضی از کلمه ها با هیچ چیزی پایین نمی روندهر چه آه می کشی، اشک می ریزی، آب دهانت را با فشار قورت می دهی ، تکان نمی خورند.
توی گلو می مانند.کلمه به کلمه انباشته می شوند.حالا یکی مثل دختر سادات خانم را می کشد؛ ولی خیلی ها به زور نفس می کشند.راه می روند.خودشان را به زور می اندازند گردن زندگی.موهاشان را رنگ می کنند.لاک می زنند.عکس دو نفره می گیرند.بچه هاشان را می برند مدرسه.غذا درست می کنند.خانه را تمیز می کنند.لباس های بدن نما می خرند.نماز می خوانند.دورهمی های زنانه می روند.لباس می شویند.کتاب های تربیت کودک می خوانند.ظرف می شویند.آرایش می کنند.خرید خانه می کنند.....بعد ،شب، آخرین نفر ، چراغ ها را خاموش می کنند، می خزند زیر پتو ، تا صبح به سقف زل می زنند.کلمات گفته نشده، هضم نشده، مانده در گلو را بی صدا قرقره می کنند.حناق می گیرند...

هیچ نظری موجود نیست: