۱۳۹۳ دی ۳, چهارشنبه

تازه ازدواج کرده بودم.رفتم نانوایی سنگکی نان بخرم.شاطر که نان ها را پرت کرد روی پیشخوان دیدم زن جلویی با انگشت هاش سنگ های روی نان را تند تند پرت کرد پایین و نان ها را تا کرد و گرفت روی دست و از صف خارج شد.من هم رفتم جلو، نان ها را که پرت کردند جلوم دست بردم که سنگ ها را پرت کنم که انگشتم جز زد و دستم را کشیدم.توی ذهنم مرور کردم دیدم زن هم همین کار را کرد.باز دستم را بردم جلو باز هم انگشتم سوخت و کردمش توی دهانم.مردی که پول ها را جمع می کرد نگاهی به صورتم کرد و سنگ ها را برایم کنار زد و نان را تا کرد و داد دستم.باز هم دستم سوخت.روم نشد دستم را بکشم.بیرون که رفتم نان را با دسته ی شالم گرفتم و تا خانه بردم.مشتی آرد سفید روی نوک انگشت هام مالیدم و تا شب به محمدرضا غرولند کردم که انگشت هام می سوزد.
امروز رفتم نان سنگکی .خیلی وقت بود نان نخریده بودم.شاطر نان ها را که پرت کرد روی پیشخوان تند تند سنگ ها را پرت کردم روی زمین.نان های داغ را یکی یکی تا کردم وگرفتم روی دستم و بیرون آمدم.
من امروز آن زن جلویی بودم...

هیچ نظری موجود نیست: