۱۳۹۴ فروردین ۱۹, چهارشنبه

همین چند روز پیش رفته بودم برای خودم یک شال رنگی بخرم و یک رژ لب و یک ماهیتابه، وقتی برگشتم خانه توی نایلون های دستم یک لباس و کتاب و اسباب بازی بود برای مانی ،همان وقت بود که فهمیدم...لعنتی...تمام شد.
تمام شدم مثل تمام مادرهای اطرافم که مدام نصحیتم می کنند که تو دیگر مثل ما نباش ،کمی به خودت برس ، کمی به خودت فکر کن.
ولی کدامشان خودشان را خط نزنند و  لگد نکردند برای موجودی که بوجودش آوردند! اصلا کدام خود؟! مگر خودی می ماند برای زنی که خودش را دخیل در آفرینش بداند.
فقط کاش یادم بماند مادر بودن به معنای زندان بان بودن نیست.بچه ام را زندانی خودم و آرزوهایم نکنم.اگر دوست داشتم روزی نویسنده ی خوبی باشم و نشدم برای بچه ی هشت ساله ام کتاب های هدایت و گلشیری نخرم .بگذارم بچه ام دو بال پرواز داشته باشد برای رسیدن به آن چیزی که خودش می خواهد.من فقط کنارش باشم.
برای بچه ام از دردهام چیزی نگویم که به قول دکتر هلاکویی درد و دل کردن با کودک تجاوز غیر جنسی به روح اوست.
بچه ام را به خودم دلبسته کنم نه وابسته.
یادم بماند بچه ام هدیه ایست از خدایم که مال من نیست تنها برای خودش است.
و یادم بماند مادر بودن قانون دارد و اولین قانونش عشق بی نهایت است.
مادرهای سرزمینم روزتان مبارک...

هیچ نظری موجود نیست: