۱۳۹۴ خرداد ۱۵, جمعه

ده سالم که بود یکبار خانه ی مامان مهری شکم عمه را دیدم.آنقدر ترک داشت و چروک بود که تا صبح با خودم فکر کردم " خدای من چه بلایی ممکن است سر عمه آمده باشد" اگر کمی کوچکتر بودم شاید داستان گرگ شنل قرمزی یادم می آمد که شکمش را بریده و پر از سنگ کرده بودند.
صبحش از مامان پرسیدم ؛گفت "چون بچه هایش دوقلو بودند."نمی فهمیدم چه ربطی می تواند داشته باشد.
امروز رفتم نشستم روی سر ملحفه ی سفیدی که زیرش عمه ام را دست به سینه خوابانده بودند.دلم می خواست کسی نبود و شکمش را از آن زیر نگاه می کردم.این اواخر آنقدر ورم کرده بود که مطمءنم تمام آن چروک ها باز شده بود.
 حالا من یک عالم روی شکمم چروک دارم که دیگر میدانم بچه دار شدن چه ربطی به ترکیدن شکم دارد.
عمه حقوق هر ماه را که می گرفت من و دخترش را می برد آرزومان و برامان ساندویچ کالباس می خرید.خانه ش تنها جایی بود که دور از چشم مامان و بابا میشد پفک خورد و ساندویچ.بعدا که حقوقش را زیادتر کردند و چهارراه ولیعصر بوف باز شد می رفتیم و همبرگر می خوردیم.شب ها روی پشت بام می خوابیدیم و عمه حتی وسط تابستان هم سرش را می کرد زیر پتو و با تسبیح دانه چوبی اش ذکر می گفت تا خوابش ببرد.گوش به فرمان خواسته های ریز و درشت ما بود.برای صبحانه ی طناز خامه می خرید و برای من که پنیر تبریز نمی خوردم پنیر سفید.
بزرگتر که شدیم بی مناسبت و بی بهانه برایمان کادو می خرید و میداد به مامان که به مایی که از بی معرفتی روزگار کمتر فرصت دیدارش راداشتیم بدهد.دلش گاهی هوس پیتزا می کرد و می گفت بیاین با هم بریم پیتزا بخوریم.دونگی.پیتزا را می خوردیم خودش زودتر می رفت و حساب می کرد و خیلی جدی می گفت یعنی چی دونگی ، من بزرگترم، مهمان من.اسمش را گذاشته بودیم عمه دونگی.زنگ میزدیم که دونگی جان بیا بریم رستوران.
برای تولد امسالم کتاب برایم خرید و تنها کسی بود که فهمید هیچ چیز مثل کتاب خوشحالم نمی کند.
هر روزی که زنگش میزدیم و حالش را می پرسیدیم می گفت شکر خدا خوبم،اصلا امروز خیلی بهترم.حتی همین روزهایی که سرطان وحشیانه بدنش را به یغما برده بود.
حالا من امروز نشستم روبروی این ملحفه ای که هیچ تکانی نمی خورد و توی دلم التماس می کنم که تکان بخور و بخش بزرگ خاطرات کودکی ام را با خودت از دنیا نبر.بعد یادم می آید که همین چند شب پیش خودم از خدا خواستم که راحتش کند و بخاطر خودخواهی ما عذاب نکشد.فقط تمام این روزها و شب ها با حفره ای که توی زندگی و روحمان مانده نمی دانیم چه کنیم.نمی دانم،به نظرم جهان باید مهلت دهد آدم خوب با عزیزانش وداع کند...


هیچ نظری موجود نیست: