۱۳۹۴ دی ۶, یکشنبه

حواسم نیست؛ آب حمام چنان داغ است که دستم بی حس شده و من دارم به تصویر خودم توی آیینه نگاه می کنم .خیلی طول می کشد تا حواسم جمع سوزش دستم می شود.
وحشت زده به دست هام نگاه می کنم که هیچ اتفاقی برایشان نیوفتاده و فقط کمی قرمز شدند.چرا همیشه فکر می کردم آب داغ پوست دست را وحشتناک می سوزاند!!
نمی دانم شش ساله ام یا هشت ساله! می دانم سنی است که هر چیزی را که چشم ها دیدند ، باور می کنند؛ خانه ی یکی از اقوام دور کنار مامان روی فرش های کیپ به کیپ لاکی رنگ نشستم و به دست های باند پیچی خانم صاحبخانه زل زدم که رنگ بتادین از زیرش پیداست.مامان می پرسد " چی شده؟"
و زن تعریف می کند که تا شیر حمام را باز می کند آب داغ ناغافل می ریزد روش .
من از آن وقت، این اتفاق ،اینطور توی ذهنم بایگانی شده بود و حالا دارم به آن زن فکر می کنم که چند بار شب تا صبح داستان را برای خودش ساخته و پرداخته تا بشود آنی که باورپذیر باشد.
حتما مامان هم همان شب پای تلفن به خاله ای عمه ای کسی گفته که زن بیچاره چه داستانی سر هم کرده تا اصل قضیه را نگوید.
چند هزار داستان از شب تا صبح میان بسترهای یخ زده و خیس در ذهن زنان دنیا ساخته می شود تا موفق شوند دردشان را وارونه جلوه دهند!؟
دستم نسوخته و من دارم اشک می ریزم برای زن بودن ...

هیچ نظری موجود نیست: