۱۳۹۴ دی ۲۷, یکشنبه

روی صندلی های فلزی سوراخ دار زرشکی و نقره ای نشستم.مردی با پیرهن و شلوار شتری رنگ سنگ های سفید را جارو می کشد.چند درختچه ی مصنوعی رو به زمین گردن کج کرده اند .تلویزیون روی پایه ای سیاه تقریبا بالاترین نقطه ی دیوار، تکرار سریالی را نشان می دهد.
چند زن با روپوش سفید و مقنعه های مشکی پشت قسمت پذیرش هر و کر می کنند. چند صندلی آن ور تر پسر بچه ای با سر تراشیده ،روی پاهای مادرش دراز کشیده و از زیر چشم ها من را نگاه می کند و هر از چند گاهی زبانی دراز می کند.
در شیشه ای روبرویم باز می شود.زنی سر تا پا مشکی بیرون می آید.عینکی با فریم زرشکی تیره روی چشم هاش است و کک مک های ریزی رو بینی و گونه هاش هست.کنارم می نشیند.
بر می گردم و نگاهش می کنم،نگاهم می کند.انگار منتظر باشد ، دفترچه بیمه اش رو روبرویم می گیرد و می گوید:
"این همه برو ، بیا ، عکس بگیر، اسکن کن، کوفت و زهرمار.حالا دکتر جواب ام آر آی را دید و گفت واای این همه تنهایی توی بدن شما چه می کند!"
انگار از نگاهم حیرتم را فهمیده باشد ادامه می دهد
"باور نمی کنی؟ خودش گفت.سه شنبه ساعت هفت همین جا باش برای عمل.یک عالم تنهایی و بی همزبانی توی بدنت شده تومور باید همه را در بیاریم"
از جایم بلند می شوم.شاید یک روز دیگر بیام برای ام آر آی.یک دنیا کار عقب افتاده دارم.می گویم " ببخشید من عجله دارم" و تقریبا فرار می کنم.با قدم های بلند به سمت در خروج می روم.قبل از باز شدن در، بر می گردم.زن برگشته و با چشمانی خیس نگاهم می کند. وارد خیابان که می شوم،سعی می کنم ایستاده فن شاواسان یوگا را اجرا کنم.ذهنم را خالی می کنم.دست هام را توی جیب پالتو می کنم.دارم سعی می کنم لااقل تا خانه توی این حالت بمانم.
توی آیینه ی آسانسور خانه ،زنی سر تا پا مشکی، عینکی با فریم زرشکی و کک مک های ریزی روی بینی و گونه ها با چشمانی ملتمس نگاهم می کند.


هیچ نظری موجود نیست: