۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه

یه روز بی اغاز

ساعت 9 که بیدار میشم ,حس می کنم تمام دیشب رو یکی دیگه بجای من خوابیده.اما هرچی بیشتر بدنم رو کش میدم  بیشتر احساس خستگی میکنم.کفش هام رو از زیر تخت بیرون میکشم و میرم روی تردمیل.هنوز دو دقیقه نشده که چند تا بوق میزنه و خاموش میشه.حوصله کلنجار رفتن ندارم.دلم شیر و بیسکوییت می خواد. شیر رو که سرازیر میکنم توی لیوان ,تاریخ مصرف روی پاکت بهم زبون درازی میکنه.برش میگردونم توی سینک.حوصله صدای چای ساز رو ندارم.بیسکوییت رو خالی به زور از گلوم پایین میدم.تلویزیون رو روشن میکنم و لم میدم روی مبل.قیافه ادم ها کج و کوله میشه و یهو میرن توی هم و با نوشتن سیگنال موجود نیست  تلویزیون هم برام شکلک در میاره.کانال یک تا شش بهم تحمیل میشه.کانال سه حاج اقا نمی دونم چیچیان نشسته روبروی مجری برنامه .نمیدونم چرا همه این حاج اقا ها چنان فرو میرن توی مبل که به ادم حس خواب رو القا می کنن.یکهو داد میزنه : ترس از خدا عین پرهیزگاری و تقواست.توی دلهای ما باید ترس و وحشت از حضور خدا باشه تا بتونیم بگیم مسلمان هستیم.دکمه "power" بهترین گزینه است.کتاب نیایش رو باز میکنم.این رو اصلا نمیشه در حالت دراز کش خوند.جمله ای رو پیدا میکنم که دلم از اون ماژیک های رنگی پیش دانشگاهی میخواد تا مارک دارش کنم.نوشته:حیرت زاده شناخت است,و پریشانی زاده جهل.هراس یا خشیت معلول اشنایی با عظمت و شگفتی است و ترس یا جبن معلول گناه و گمراهی.
دلم چقدر و چقدر میسوزه برای ادم هایی که میخوان شریعتی رو از نسل ما خط بزنن.واقعا اگر شریعتی نبود بر سر همین ایمان  نسل من چی میومد؟چقدر حقیرند اینهایی که برچسب های کثیف خودشون رو می چسبانند به مردهایی چون شریعتی که حافظ اعتقادهای ما هستند.

۶ نظر:

بهار گفت...

سنگی است دو رو ، که هر دو می دانیمش
جز "هیچ" به هیچ رو نمی خوانیمش
شاید که خطا ز دیده ماست، بیا
یکبار دیگر نیز بگردانیمش...

فرناز جون خوندن دل نوشته ها و این حس که توی این دنیای غریب تنها نیستی همیشه لذت بخشه .. بهترین ها رو برات آرزو دارم

بهار گفت...

سنگی است دو رو ، که هر دو می دانیمش
جز "هیچ" به هیچ رو نمی خوانیمش
شاید که خطا ز دیده ماست، بیا
یکبار دیگر نیز بگردانیمش...

فرناز جون خوندن دل نوشته ها و این حس که توی این دنیای غریب تنها نیستی همیشه لذت بخشه .. بهترین ها رو برات آرزو دارم

atena گفت...

salam.farnaz migam tond tond benevis dust daram inaro:-*

ناشناس گفت...

کاش میدانستیم که عمر زندگی آنقدر کوتاه است که تا بخواهی بعد از خوابهای طولانی خودت را کش وقوس بدهی تمام شده است و مهمتر اینکه این تجربه هرگز تکرارنمیشود. از خود سئوال میکنم که چگونه است که عده ای در شبانه روز برای زندگی کردن و بهرمندی بیشتر از زندگی وقت کم می آورند و آرزو میکنند ای کاش شبانه روز 25 یا حتی 30 ساعت میبود. آنگاه بیشتر وقت میکردند که از دنیا استفاده بیشتری ببرند.
میگویم که این مشکل تو که صبح دیر وقت از خواب بیدار میشوی و هیچ حوصله ای نداری و برروی تردمیل میروی و پائین میآئی و روی مبل لم میدهی و کانال های ماهواره را بالا و پائین میکنی و بعد کانالهای ایران را که فقط پشم شیشه نشان میدهددور میزنی و آخر دکمه خاموش را فشار میدهی و آخر هم نمی دانی باید چکار کنی تا عصر برسد و همسرت از سرکار برگردد.لحظه ای بیاندیش که جای چه چیزی در زندگیت خالی است که اگر آنرا یافتی معنای زندگی برایت عوض میشودو آنگاه همه چیز عوض میشود.اما افسوس که غالب انسانها دیر به این نتیجه میرسند و فرصت استفاده از عمر را ازدست میدهند.
الم یعلم بان الله یری

بی درد گفت...

ناشناس عزیز.من جای خالی چیزی رو احساس نمیکنم.به قول سهراب:زندگی خالی نیست.ایمان هست.سیب هست.مهربانی هست.من روزی چند ساعت کتاب می نویسم و لذت بخشترین قسمت زندگیم انتظاری است که برای رسیدن شوهرم میکشم.ولی بعضی روزها زیادی هستند و فکر کنم که باید به توصیه شما گوش کنم.

بی درد گفت...

merc ata ke mikhuni...