۱۳۹۰ شهریور ۲۳, چهارشنبه

همدردی مایوس کننده ای برای پسر محمد خانی

شنیدم تو صندلی را از زیر پای شهلا کشیدی .چه حسی داشت؟

نه.به من نگو.من که چیزی نمی فهمم از احساس تو.
فقط بگو آن لحظه به چه فکر می کردی؟لابد به آن روزی که کلید را توی در چرخاندی دنبال بوی قورمه سبزی شاید.دستپخت لاله خوب بود؟
آره.آره.مگر می شود دستپخت مادر آدم بد باشد.حتی اگر بهترین دستپخت ها را بخوری دستپخت مادرت چیز دیگری بود.
حتما بلند گفتی "سلام مامان"
آخ تو چه گناهی داشتی برای نشنیدن جواب مامان.
وقتی به جای قورمه سبزی بوی خون و کینه را حس کردی چه کار کردی؟
لاله حتما یادت داده بود :مرد که گریه نمی کند"
نفهمیدی چرا اطرافت پر شد از آدم های سیاه پوش.بعد هم پله های سرد و هراسناک دادگاه و چهره ی زنی که اسمش معشوق پدرت بود.
من که فیلمش را دیدم چندشم شد از وقاحت صورتش.اما راستش را بخواهی وقتی حالم به هم خورد که صورت بی تفاوت ناصر را دیدم.
تو حالا که بزرگ شدی با شک هایت چه می کنی؟پسر ها وقتی بفهمند کسی مادرشان را اذیت می کند هزار بار توی ذهنشان آن طرف را می کشند.تو تا به حال فکر کردی که شاید روی جنازه ی مادرت جای انگشت های پدرت مخفی شده باشد؟
اما نه.به هیچکدام از این ها فکر نکن.مهم این است که تو از آن زنی که بوی خون و حسادت را به دماغت یاد داد انتقام گرفتی.بگذار تمام آدم های کند ذهن دنیا نسبت به قصاص موضع بگیرند.
حالا اگر بزرگتر شدی و فکر کردی که قاتل کس دیگری است ...

۱ نظر:

bahar گفت...

عاشق یک مرد و وعده هاش شدن.. بدنبال عشق نا فرجام سالها دویدن .. عشق و محبت را در پشت میله های زندان گدایی کردن و تحقیر و باز هم تحقیر شدن.. از آن چشمها جز حسرت ، نفرت و یاحقارت چندش آور چه چیز دیگه ای باقی می گذارد...؟