۱۳۹۰ مهر ۶, چهارشنبه

بعد از فرو رفتنم در اغما, اعضای بدنم به درد هر کسی با گروه خونی b مثبت می خورد.
روحم.با روحم چه می کنید؟
من که می گویم روحم را هدیه کنید به تمام کسانی که نوشتن را می دانند.شاید  با روح من بتوانند تمام چیز هایی که نتوانستم را بنویسند. 
یا شاید نه.روحم را هدیه کنید به تمام آدم هایی که هنوز خندیدن را بلدند.
یا شاید هم به کودکی که هنوز اولین دروغ را نگفته و برای ساختنش سخت مشغول فکر کردن است.
اما مدیونید که روحم را بفروشید به آدم های شکم گنده و اخمو.یا کسانی که هنوز یک خط هم چیزی از خودشان ننوشتند.یا کسانی که موقع راه رفتن فقط جلوی پایشان را نگاه می کنند.من از این سه گروه عمیقا بیزارم.
فقط جراحی بدون درد باشد.روحم خیلی وقت ها در این دنیا درد کشیده.خواهش می کنم مراقب روح من باشید.

۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

معلوم است.مثل اینکه با لب هایی آغشته به رژ

 قرمز,گونه ای را ببوسی.

یا با کفش هایت روی ماسه ها راه بری.

معلوم است که همیشه بعد چه می شود.

اما تو همیشه از دور می ایستی و دست هایت را

سایه بان چشم هایت می کنی و با ژست عمیق فکر کردن

به انتهای جاده,درست جایی که آفتاب چشمانت را

می زند ,نگاه می کنی.

قسم می خورم تمام زندگی معلوم و عریان است

 اگر فقط کمی قبل از

رفتن به سر خط بعدی فکر کنی.

۱۳۹۰ شهریور ۲۳, چهارشنبه

همدردی مایوس کننده ای برای پسر محمد خانی

شنیدم تو صندلی را از زیر پای شهلا کشیدی .چه حسی داشت؟

نه.به من نگو.من که چیزی نمی فهمم از احساس تو.
فقط بگو آن لحظه به چه فکر می کردی؟لابد به آن روزی که کلید را توی در چرخاندی دنبال بوی قورمه سبزی شاید.دستپخت لاله خوب بود؟
آره.آره.مگر می شود دستپخت مادر آدم بد باشد.حتی اگر بهترین دستپخت ها را بخوری دستپخت مادرت چیز دیگری بود.
حتما بلند گفتی "سلام مامان"
آخ تو چه گناهی داشتی برای نشنیدن جواب مامان.
وقتی به جای قورمه سبزی بوی خون و کینه را حس کردی چه کار کردی؟
لاله حتما یادت داده بود :مرد که گریه نمی کند"
نفهمیدی چرا اطرافت پر شد از آدم های سیاه پوش.بعد هم پله های سرد و هراسناک دادگاه و چهره ی زنی که اسمش معشوق پدرت بود.
من که فیلمش را دیدم چندشم شد از وقاحت صورتش.اما راستش را بخواهی وقتی حالم به هم خورد که صورت بی تفاوت ناصر را دیدم.
تو حالا که بزرگ شدی با شک هایت چه می کنی؟پسر ها وقتی بفهمند کسی مادرشان را اذیت می کند هزار بار توی ذهنشان آن طرف را می کشند.تو تا به حال فکر کردی که شاید روی جنازه ی مادرت جای انگشت های پدرت مخفی شده باشد؟
اما نه.به هیچکدام از این ها فکر نکن.مهم این است که تو از آن زنی که بوی خون و حسادت را به دماغت یاد داد انتقام گرفتی.بگذار تمام آدم های کند ذهن دنیا نسبت به قصاص موضع بگیرند.
حالا اگر بزرگتر شدی و فکر کردی که قاتل کس دیگری است ...

۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

ما سه کله پوک بودیم.من.مونا.علیرضا.
فیلم عروسیم را که میبینم(میدانم مدام در حال دیدن این فیلم وبلاگ می نویسم و خسته اتان کردم) علیرضا با دست هایی که از تمام دست هایی که تا به حال دیدم بزرگتر است و با قد یک و هشتاد و خورده ای به محض ورود ما به سالن دست می زند و با همه ی بدنش می خندد.
مونا خم  میشود و ظرف عسل را جلوی من و مرد تازه واردی می گیرد که قرار است شوهرم باشد.توی چشم های مونا که نگاه می کنم انگار می گوید "شلوار کبریتیه سبزت کجاست؟"
علیرضا از پشت خاله ها و عمه ها و فامیل های تازه سرک می کشد و با چشم هایش می گوید"فرناز بیا از روی صخره ها رد بشیم بریم ببینیم ویلا های اونور چه شکلیه"
من از جایم بلند و با هر قدم که بر میدارم کوچکتر میشوم.وقتی میرسم به هفت سالگی شلوار کبریتیم پایم است.مونا تی شرت میکی موزش را با شلوار خمره ای جین پوشیده و علیرضا موهای بلوطی اش را کوتاه کرده و سوار دوچرخه است.از تمام تاب و سرسره های پارک بالا می رویم .اما بهترین جایش وقتی است که از روی لوله های فلزی رودخانه ی بلوار شهرزاد از این دست خیابان به آن دست می رویم.بدون اینکه به فکر, اجازه ی دخالت بدهیم.هزار بار توی خاک ها زمین می خوریم و سر زانو هامان زخم می شود.علیرضا مارمولک ها را می گیرد و با وایتکس می شوید.ما به بعد هم که کتک های مادرهامان است فکر نمی کنیم.من حس می کنم که کسی تکانم می دهد و وقتی به خودم می آیم توی لباس عروسی غرق شدم و می گویم با اجازه ی بزرگتر ها بله.
دلم می خواست از مونا و علیرضا اجازه بگیرم که ببینم اجازه می دهند زودتر از آن ها به دنیا ی فکر کردن های بی خود بروم.همه دست می زنند و من بزرگ می شوم.
مونا تا چند ماه دیگر قرار است بیاید به دنیای من.علیرضا الان دقیقا آن ور کره ی زمین است و ما سه کله پوک آدم های بی خود و بزرگی شدیم که کاری جز فکر کردن نمی کنیم...

۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

دیروز من بیست و سه ساله شدم.هنوز به معنای متولد شدن و به دنیا آمدن نرسیدم.هرچند کلمات بازیچه ی احساسات و سیاست های ما انسان ها هستند.
من فکر می کنم تولد هنگامی است که بودن ,وزن پیدا می کند اما به دنیا آمدن یک اتفاق ساده است.
من هنوز خیلی مانده به تولدم.فقط خدا کند لحظه ی تولدم منطبق نشود با مرگم.

۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

دیروز یه روز خالی بود.هیچ رنگی نداشت.از صبح می دونستم که  نباید ساعت سه بعد از ظهر ,از خونه بیرون برم و هی عرق بریزم.ولی اصلا خوشحال نبودم.
آخه ناهید طباطبایی رفته مسافرت و من احساس می کنم که جای یه کس خیلی مهمی توی زندگیم خالیه.بعضی ها اتفاقی وارد زندگی آدم می شن اما میشن بزرگترین اتفاق.
من دیروز فقط دلم صدای ناهید طباطبایی را می خواست که با صدای مرغ عشق های ارسباران قاطی بشه و من باز وارد دنیا های جدید بشم.
حالا من برف و نرگس را هر روز می خوونم و از کلمات چهل سالگی بالا میرم تا شاید این نوشته ها تا آخر مهر فقط کمی از جای خالیه استادم را پر کند.